Saturday, November 25, 2006

‌نمايش‌ جاروكشي‌

فنگ‌ جي‌كاي‌
مترجم: اسدالله امرایی

دبير ژائو گفت: هفته‌­ي ملي‌ پاكسازي‌ از امروز شروع‌ مي‌شود و قرار است‌ همه‌ی مقامات‌ در جارو كشيدن‌ خيابان‌ها كمك‌ كنند. اين‌ هم‌ فهرست‌ شركت‌كننده‌هاي‌ ما. همه‌ مقامات‌ عاليرتبه‌ و شخصيت‌هاي‌ اداري‌ هستند. يك‌ رونوشت‌ هم‌ آورده‌ايم‌ خدمت­تان‌ تا تأييد كنيد.
قيافه‌اش‌ به‌ دبيران‌ رده‌بالا مي‌خورد. يقه‌­ي كت‌ مائويي‌ او با اتو صاف‌ شده‌ بود. دكمه‌هاي‌ آن‌ را تا آخر بسته‌ بود، درست‌ مثل‌ ارتشي‌ها. چهره‌اي‌ رنگ‌ پريده‌ و نزار داشت‌ و عينك‌ ارزان‌قيمتي‌ به‌ چشم‌ گذاشته‌ بود. رفتار آرام‌ و متين‌ و لحن‌ ملايمش‌ شخصيت‌ فرصت‌طلب‌ و زيرك‌ او را پنهان‌ كرده‌ بود.
شهردار چنان‌ در بحر فهرست‌ اسامي‌ فرو رفته‌ بود كه‌ انگار مي‌خواست‌ تمام‌ آن‌ هشتاد نفر را به‌ سفر خارج‌ از کشور بفرستد. گاه‌ و بيگاه‌ چشم‌ از فهرست‌ اسامي‌ برمي‌گرفت‌ و نگاهش‌ را به‌ سقف‌ مي‌دوخت. پرسيد: چرا از فدراسيون‌ زنان‌ كسي‌ توي‌ فهرست‌ نيست؟
دبير ژائو لحظه‌اي‌ فكر كرد و گفت: ‌ حق‌ با شماست. اسم‌ آنها نيست! رؤساي‌ همه‌­ي ادارات‌ شهر را نوشته‌ايم. كميته‌­ي ورزشي، كميته‌­ي جامعه‌­ي جوانان، فدراسيون‌ اتحاديه‌ها، فدراسيون‌ محافل‌ ادبي‌ و هنري‌ و حتي‌ تعدادي‌ از استادان‌ دانشگاه‌ توي‌ فهرست‌ هستند. تنها گروهي‌ كه‌ يادمان‌ رفته‌ فدراسيون‌ زنان‌ است.
زن‌ها ستون‌ جامعه‌اند، چطور مي‌توانيم‌ نمايندگان‌ زنان‌ را از قلم‌ بيندازيم؟
شهردار بيشتر احساس‌ رضايت‌ مي‌كرد توصيه‌مابانه‌ حرف‌ بزند تا آن‌كه‌ لحن‌ ملامتباري‌ بگيرد.آدم‌ كاردان‌ اينجور وقت‌ها خودش‌ را نشان‌ مي‌دهد كه‌ به‌ فكر همه‌ چيز هست. توانايي‌ رهبري‌ در چنين‌ مواقعي‌ امكان‌ بروز پيدا مي‌كند.
دبير ژائو به‌ ياد موقعي‌ افتاد كه‌ شهردار يقه­ی آنها را گرفته‌ بود كه‌ چرا در ميهماني‌ شام‌ به‌ افتخار مهمانان‌ خارجي‌ ماهي‌ را در فهرست‌ غذا نگذاشته‌اند.
دو اسم‌ از فدراسيون‌ زنان‌ به‌ فهرست‌ اضافه‌ كن. يادت‌ باشد كه‌ از مقامات‌ باشند يا حتماً‌ نماينده‌­ي سازمان. پيشتازان‌ پرچم‌ سرخ‌ زنان‌ كارگر بين‌المللي، خانواده‌هاي‌ شهدا يا كارگران‌ نمونه‌ بد نيست.
شهردار درست‌ مثل‌ معلم‌ كلاس‌ ابتدايي‌ كه‌ دفترچه‌­ي مشق‌ پرغلط‌ دانش‌آموز را برمي‌گرداند فهرست‌ ناقص‌ را به‌ منشي‌ خود برگرداند.
- چشم‌ قربان. فوراً‌ ترتيبش‌ را مي‌دهم. فهرست‌ كامل‌ براي‌ دفعات‌ بعد هم‌ به‌درد مي‌خورد. بايد فوراً‌ به‌ همه‌ خبر بدهم. جاروكشي‌ خيابان‌ها ساعت‌ دو بعدازظهر امروز شروع‌ مي‌شود؛ از ميدان‌ مركزي. جنابعالي‌ هم‌ تشريف‌ مي‌آوريد؟
- البته! به‌ عنوان‌ شهردار شهر من‌ بايد الگو باشم.
- ساعت‌ يك‌ و سي‌ دقيقه‌ ماشين‌ دم‌ در حاضر است. بنده‌ هم‌ با شما مي‌آيم.
شهردار با حواس‌پرتي‌ گفت: خيلي‌ خوب‌ و سرش‌ را خاراند و جاي‌ ديگري‌ را نگاه‌ كرد. دبير ژائو به‌ شتاب‌ رفت.
ساعت‌ يك‌ و سي‌ دقيقه‌­ي آن‌ روز شهردار را با ليموزين‌ مخصوص‌ به‌ ميدان‌ مركزي‌ شهر بردند. تمام‌ كاركنان‌ ادارات، فروشنده‌ها، دانشجويان، بازنشسته‌ها و زن‌هاي‌ خانه‌دار بيرون‌ آمده‌ بودند و خيابان‌ را جارو مي‌كردند. غبار غليظي‌ همه‌ جا را پوشانده‌ بود. دبير ژائو با دستپاچگي‌ شيشه‌ را بالا داد. توي‌ ماشين‌ فقط‌ بوي‌ خفيف‌ چرم‌ مي‌آمد و بنزين.
توي‌ ميدان‌ ماشين‌ را كنار رديف‌ ليموزين‌ها نگه‌ داشتند. جلو ماشين‌ها گروهي‌ از مقامات‌ رده‌بالاي‌ اداري‌ منتظر آمدن‌ شهردار بودند. يكي‌ هم‌ پاسبان‌ها را به‌ نگهباني‌ گذاشته‌ بود.
دبير ژائو جلدي‌ از ليموزين‌ بيرون‌ جست‌ و در را براي‌ رئيس‌ خود باز كرد. مقامات‌ مستقبل‌ در ميان‌ جمعيت‌ با چهره‌هاي‌ گشاده‌ به‌ استقبال‌ شهردار آمدند. همه‌ او را مي‌شناختند و دلشان‌ مي‌خواست‌ اولين‌ كسي‌ باشند كه‌ با او دست‌ مي‌دهند. شهردار با هر كس‌ دست‌ مي‌داد مي‌گفت: عصر به‌ خير. از ملاقات‌ شما خوشوقتم.
پاسبان‌ پيري‌ كه‌ دو نفر ديگر هم‌ دنبال‌ او بودند فرغوني‌ پر از جاروهاي‌ بزرگ‌ حصيري‌ آورد. پاسبان‌ پير يكي‌ از جاروها را كه‌ كوچكتر و تميزتر بود برداشت‌ و با احترام‌ به‌ شهردار تقديم‌ كرد. وقتي‌ همه‌ عاليمقامان‌ جاروهاي‌ خود را برداشتند، كلانتري‌ با بازوبند قرمز آنها را به‌ وسط‌ ميدان‌ هدايت‌ كرد. شهردار بالطبع‌ جلو همه‌ حركت‌ مي‌كرد.
مردم‌ دسته‌ دسته‌ از محل‌ كار خود آمده‌ بودند تا ميدان‌ عظيم‌ را جارو كنند. با ديدن‌ مراسم‌ باشكوه‌ جاروكشي‌ با اسكورت‌ و كلانتر و مباشر و صداي‌ شاتر دوربين‌هاي‌ عكاسي‌ فهميدند كه‌ در حضور افراد عادي‌ نيستند و جلوتر آمدند تا بهتر ببينند. دبير ژائو كه‌ در كنار شهردار جارو به‌ دوش‌ پا مي‌كوفت‌ و در خيال‌ خود باد مي‌كرد با خود گفت‌ «شهرداري‌ كه‌ توي‌ خيابان‌ سپوري‌ كند خيلي‌ فوق‌العاده‌ است.» وقتي‌ به‌ محل‌ تعيين‌ شده‌ رسيدند كلانتر گفت: «رسيديم». تمام‌ هشتاد و دو نفر جاروكشي‌ را شروع‌ كردند.
جمعيت‌ انبوه‌ كه‌ پاسبان‌ها جلوشان‌ را گرفته‌ بودند با هيجان‌ حرف‌ مي‌زدند:
- آنجا را نگاه‌ كن! همان‌ است.
- كدام‌ را مي‌گويي؟ آن‌كه‌ سياه‌ پوشيده؟
- نه‌ آن‌ كچل‌ خپل‌ كه‌ آبي‌ پوشيده.
پاسباني‌ برگشت‌ و داد زد: خفه! ببر صدات‌ را!
ميدان‌ خيلي‌ بزرگ‌ بود. كسي‌ نمي‌دانست‌ از كجا جارو زدن‌ را شروع‌ كند. سنگفرش‌ پياده‌روهاي‌ سيماني‌ تميز بود. هر ذره‌ آشغال‌ كه‌ گيرشان‌ مي‌آمد با جاروهاي‌ بزرگشان‌ جابه‌جا مي‌كردند. بزرگترين‌ آشغال‌ ظرف‌ ذرت‌ بو داده‌اي‌ بود كه‌ همه‌ مثل‌ بچه‌هايي‌ كه‌ دنيال‌ سنجاقك‌ مي‌كنند آن‌ را دنبال‌ مي‌كردند.
عكاس‌ها شهردار را دوره‌ كردند. يكي‌ دو نفر زانو زدند و از زاويه‌ ی پايين‌ عكس‌ گرفتند، عده‌اي‌ هم‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ مي‌دويدند تا گزارش‌ تهيه‌ كنند. بعد مردي‌ كه‌ كلاه‌ با سايبان‌ داشت‌ دوربين‌ ويدئويي‌ بردوش‌ به‌ دبير ژائو نزديك‌ شد و گفت: من‌ از تلويزيون‌ آمده‌ام. مي‌شود از آقايان‌ بخواهي‌ به‌ ستون‌ يك‌ صف‌ بكشند تا همه‌ را توي‌ تصوير جا بدهم؟
دبير ژائو با شهردار مشورت‌ كرد كه‌ با اين‌ درخواست‌ موافق‌ بود. مقامات‌ بلندپايه‌ صفي‌ طولاني‌ تشكيل‌ دادند و جلو دوربين‌ جارو كشيدند؛ گرچه‌ روي‌ زمين‌ ذره‌اي‌ آشغال‌ نبود. فيلمبردار تلويزيون‌ فيلم‌ گرفت. بعد ناگهان‌ كار را رها كرد و به‌ سراغ‌ شهردار رفت.
- معذرت‌ مي‌خواهم‌ عاليجناب، چون‌ پشت‌ به‌ نور خورشيد داريد بايد آن‌ طرف‌ را نگاه‌ كنيد. پيشنهاد مي‌كنم‌ براي‌ تصوير بهتر صف‌ را جابه‌جا كنيم‌ كه‌ شما اول‌ همه‌ قرار بگيريد.
شهردار با كمال‌ تواضع‌ پذيرفت‌ و درست‌ مثل‌ خط‌ رقاصان‌ اژدها صف‌ را جابه‌جا كرد. وقتي‌ دوباره‌ سرجاشان‌ قرار گرفتند، جاروكشي‌ آغاز شد.
فيلمبردار جلو رفت. لبه­ي‌ كلاهش‌ را بالا زد و دوربين‌ را روي‌ شهردار ميزان‌ كرد. وقتي‌ دوربين‌ را به‌ كار انداخت‌ گفت: خيلي‌ عالي‌ است، جاروها را تاب‌ بدهيد. همه‌ با هم‌ دل‌ بدهيد به‌ جارو. عالي! سرها بالا! عاليجناب! خيلي‌ خوب، خيلي‌ عالي!
دوربين‌ را خاموش‌ كرد. با شهردار دست‌ داد و از او تشكر كرد كه‌ اجازه‌ داده‌ خبرنگار عادي‌ وظيفه‌اش‌ را به‌ نحو احسن‌ انجام‌ دهد.
كلانتر به‌ دبير ژائو گفت: «اين‌ هم‌ روزي‌ بود!» و رو به‌ شهردار كرد و گفت: شما مأموريت‌ خودتان‌ را به‌ بهترين‌ نحو ممكن‌ انجام‌ داديد.
شهردار طبق‌ معمول‌ گفت: «متشكرم‌ ببخشيد زحمت‌ داديم.» لبخند زد و با او دست‌ داد. تعدادي‌ از خبرنگاران‌ به‌ طرف‌ شهردار دويدند. خبرنگار قدبلندي‌ تند تند پرسيد: عاليجناب، چه‌ پيامي‌ داريد؟
شهردار مكثي‌ كرد و گفت: پيغام‌ خاصي‌ ندارم. همه‌ بايد كمك‌ كنند تا شهرمان‌ را تميز كنيم.
خبرنگارها حرف‌هاي‌ ارزشمند او را تند تند ياداشت‌ كردند.
پاسبان‌ها فرغون‌ها را آوردند و هر كس‌ جاروي‌ خود را در آن‌ گذاشت. دبير ژائو جاروي‌ شهردار را توي‌ فرغون‌ گذاشت.
وقت‌ رفتن‌ بود. شهردار دوباره‌ با همه‌ دست‌ داد. خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ.
همه‌ صبر كردند تا شهردار سوار ليموزينِ‌ خود شود بعد سوار ماشين‌هاي‌ خودشان‌ بشوند.
ليموزين‌ شهردار را به‌ خانه‌اش‌ رساند. مستخدم‌ حمام‌ را آماده‌ كرده‌ و صابون‌ معطر و حوله‌ تازه‌ را دم‌ دست‌ گذاشته‌ بود. شهردار حمام‌ دلچسبي‌ كرد و با لباس‌ تميز و صورت‌ گل‌بهي‌ بيرون‌ آمد و خستگي‌ و ملال‌ را در وان‌ حمام‌ جا گذاشت.
وقتي‌ از پله‌ها پايين‌ آمد كه‌ شام‌ بخورد، نوه‌اش‌ با عجله‌ دويد و او را به‌ اتاق‌ نشيمن‌ كشاند: بابابزرگ! بابابزرگ! تلويزيون‌ شما را نشان‌ مي‌دهد!تلويزيون‌ او را نشان‌ مي‌داد، درست‌ مثل‌ هنرپيشه‌اي‌ در نمايش‌ تلويزيوني‌ جاروكشي. برگشت‌ و زد به‌ شانه‌ نوه‌اش: بيا برويم‌ شام‌ بخوريم‌ پسر! اين‌ كه‌ ديدن‌ ندارد.

Thursday, October 26, 2006

محاكمه

محاکمه

اسلاومير مروژك
مترجم: اسدالله امرايي

اسلاومير مروژك (در اصل ‌اسواومير مروژك) در ايران چهره‌ی شناخته شده‌اي است. او به سال ۱۹۳۰ در كراكوى لهستان به دنيا آمد. وي كه با ديد انتقادي به مسايل لهستان نگاه مي‌كرد، مجبور به ترك وطن شد و دولت لهستان تابعيت او را لغو كرد. مروژك كار هنرى خود را با طراحى كاريكاتور براى مطبوعات لهستان آغاز كرد كه بعدها از طنز تصويرى به طنز نوشتارى و نمايشي گرايش پيدا كرد و در سال ۱۹۵۷ اولين مجموعه داستانى خود را تحت عنوان «فيل» منتشر كرد. از ديگر آثار او مي‌توان به نمايشنامه‌هاى «سفير»، «قوزى»، «واتزلاف»، «مهاجران» و «عشق در كريمه» را نوشت. مروژك كه شبى در ايران ميهمان برخي از نويسندگان ايراني بود، می‌گويد: «برايم خيلى جالب است كه هنرمندان چپ‌انديش شما، كه از مدافعان سرسخت پرولتاريا هستند و حق هم دارند، در همان حال در خانه‌هايشان از بورژواها هيچ كمتر ندارند.»
مروژك از طنز تلخ و سياه براى بيان انديشه‌ی خود بهره مى‌گيرد و سعى بر آن دارد كه خود را در پس تصاوير پنهان كند. او در ضمن از خنداندن غافل نيست، تا با لحنى شيرين و شاد، طعمى تلخ و گزنده را به خورد مخاطب‌اش دهد.



سرانجام تلاش‌هاي فراوان و كار بي‌وقفه‌ي گروهي به ثمر رسید. لباس همه‌ي نويسندگان را هماهنگ كردند و به آنها درجه و تشكيلات سازمان خاصي تعلق گرفت. به اين ترتيب سردرگمي، نبود معيار و گرايش‌هاي ناسالم و ايهام در هنر به يكباره و براي هميشه از جامعه رخت بربست و خيال همه راحت شد.
لباس يك‌شكل نويسندگان را در مركز طراحي كردند. تقسيم مناطق و بخش‌ها و انجمن‌ها و ترتيب اعطاي درجه نتيجه‌ي تلاش‌هاي مقدماتي شوراي عالي انجمن نويسندگان بود. همه‌ي اعضا از آن پس شلوار گشاد ارغواني با يراق رنگي، نيم‌تنه‌ي سبز با واكسيل و حمايل مي‌پوشيدند و كلاه دولبه‌ی قايقي بر سر مي‌گذاشتند. ناگفته نماند كه طرح لباس اصلي ساده بود فقط درجه‌هاي مختلف فرق مي‌كرد. اعضاي شوراي عالي نويسندگان كلاه قايقي با قيطان طلا بر سر مي‌گذاشتند و اعضاي شوراهاي محلي دور كلاه خود را نوار قيطان نقره‌اي مي‌زدند.
رؤسا شمشير مي‌بستند و معاونين خنجر. همه‌ي نويسندگان بايد مطابق سبك ادبي تخصصي خود در تشكيلات سازمان مي‌يافتند. دو هنگ از شاعران، سه لشكر نويسنده و يك گروه آتشبار از عناصر ديگر ايجاد كردند. در گروه منتقدين ادبي تغييرات وسيعي صورت دادند. تعدادي از آنها را به معادن نمك تبعيد كردند و باقي آن‌ها را در ژاندار‌مري به بيگاري گرفتند. همه طبق سلسله مراتب خاص به دريافت درجات و رده‌هاي مختلف از سرباز تا مارشال نايل آمدند. عوامل مؤثر در اعطاي درجه، تعداد كلمات نوشته شده و منتشر شده در طول حيات ادبي، ديدگاه، سن و مقام نويسنده در حكومت ملي يا محلي بود. درجات مختلف را با رنگها و نشان‌هاي مختلف مشخص مي‌كردند.
طولي نكشيد كه مزاياي نظم نوين ادبي عيان شد. بر همه روشن بود كه بايد از هر نويسنده‌اي چه انتظاري داشته باشند. ژنرال نويسنده احتمالاَ نمي‌توانست رمان بد بنويسد، اما بي‌شك بهترين اثر از قلم مارشال نويسنده مي‌تراويد. سرهنگ نويسنده اگر اشتباه هم مي‌كرد مسأله نبود اما از سرگرد نويسنده بهتر مي‌نوشت.
كار اداره‌هاي ويراستاري و تحريريه خيلي ساده شد. تصميم‌گيري براي اين كه اثر سرتيپ نويسنده بر اثر ستوان نويسنده در چاپ ارجحيت دارد، هيچ‌كاري نداشت. مسأله‌ي حق‌التحرير هم به ‌همين ترتيب حل شد.
امكان نداشت سروان نويسنده منتقد مقاله‌‌اي در رد يا مخالفت با اثر سرگرد نويسنده و يا مقام ارشد بنويسد. تنها يك ژنرال نويسنده مي‌توانست عيوب آثار سرهنگ نويسنده را آشكار كند.
آثار نظم‌ نوين به حرفه‌ي ادبي محدود نشد. قبل از اصلاحات، مراسم جشن را با چهره‌هاي عبوس و ترسناك نويسنده‌ها خراب مي‌كردند و آنها را در صف ورزشكاران مي‌گذاشتند. اما بعد از آن نويسندگان به دسته‌اي بشاش و پرآب و رنگ بدل شدند. زرق و برق قيطان‌هاي رنگي و پاگون و يراق و كلاه‌هاي لبه‌دار مردم را مجذوب مي‌كرد و بر محبوبيت نويسندگان بين مردم مي‌افزود.
ناگفته نماند كه طبقه‌بندي يك نويسنده‌ي عجيب و با قوانين جديد مشكل غريبي پديد آورد. در حوزه‌ي نثر كار مي‌كرد، اما آثارش كوتاه بود و در قالب رمان نمي‌گنجيد. از داستان كوتاه هم بلندتر بود و به‌ آن‌ هم شباهتي نداشت. تازه شايع بود كه از نثر متمايل به شعر با گرايش طنز استفاده مي‌كند. مقالاتش با قصه مو نمي‌زد و بيشتر طنز انتقادي را تداعي مي‌كرد. انتساب او به رسته‌ي شاعران يا قصه‌نويسان صلاح نبود. از آن گذشته ايجاد دسته و تشكيلات براي يك‌نفر هم چندان عاقلانه به‌نظر نمي‌رسيد. عده‌اي پيشنهاد اخراج او را مطرح كردند. پس از بحث و تبادل‌نظر و با در نظر گرفتن عوامل مخففه، تصميم بر آن شد كه شلوار نارنجي مخصوص سربازان را به تن او كنند و او را به‌حال خود واگذارند. ديگر بر تمام ملت معلوم شد كه او در حرفه‌ي نويسندگي وصله‌ي ناجوري است. براي اخراج او حتماً بايد بهانه‌يي پيدا مي‌شد و يا سوءسابقه‌اي. در مراحل اوليه‌ي سازماندهي، نويسندگان يغوري كه لباس طراحي شده‌ي يك‌شكل به تن آنها نمي‌آمد، از عضويت در انجمن نويسندگان محروم شدند.
ديري نپاييد كه معلوم شد ابقاي نويسنده‌ي غريب در سلسله‌مراتب تشكيلاتي چه اشتباه فاحشي بوده است. هم او باعث رسوايي و بي‌آبرويي شد كه اساس و پايه‌ي بي‌پيرايه و زيباي تشكيلات را به لرزه درآورد.
در يكي از روزها، ژنرال نويسنده‌ي معروف در مركز شهر تفرج‌كنان قدم مي‌زد. سرباز نويسنده‌ي غريب از سمت مقابل مي‌آمد. شلوار نارنجي به تنش زار مي‌زد. ژنرال نويسنده با تفرعن سينه صاف كرد تا سرباز نويسنده احترام نظامي را به‌جا بياورد. ناگهان چشمش به نشان حشره‌ي قرمز افتاد كه فقط مارشال نويسنده‌ها حق استفاده از آن را داشتند. حس احترام به قانون در ژنرال نويسنده چنان قوي بود كه بدون توجه به وضع غير‌عادي، بي‌درنگ به شايسته‌ترين وجه ممكن اداي احترام كرد.
سرباز نويسنده بهت‌زده دست بلند كرد تا جواب احترام او را بدهد كه كفشدوزك از روي كلاهش پركشيد و رفت.
ژنرال نويسنده از اين توهين سخت برآشفت و فوراً منتقد گشت را احضار كرد تا سرباز نويسنده را خلع قلم كند و او را تحت‌الحفظ تا بازداشتگاه ادبيات‌خانه ببرد.
محاكمه‌ي سرباز نويسنده در تالار كاخ مرمرين هنر انجام شد. قضات و ساير مقام‌هاي دولتي پشت ميزهاي ماهوتي لم دادند.
پاگون‌هاي پرزرق و برق و نشان‌هاي طلايي در زمينه‌ي تاريك مثل آينه مي‌درخشيد.
سرباز نويسنده به استفاده‌ي غير‌قانوني از نشاني متهم شد كه طبق قانون و درجه حق كاربرد آن ‌را نداشت. اما بخت يارش بود كه در شب محاكمه در جلسه‌ي شوراي فرهنگي انتقادات شديدي عليه روش‌هاي خشك و چكشي در برخورد با هنر و هنرمندان مطرح شد.
انعكاس آن اعتراضات در سخنان روز بعد مارشال نويسنده كاملاً هويدا بود.
ايشان اظهار كردند: «ما نبايد با چنين مسايلي با خشك‌انديشي برخورد كنيم. وظيفه‌ي ما ريشه‌يابي و رسيدن به كنه ماجراست. بي‌شك عنصر مورد محاكمه مخل قوانين و نظامي است كه به رغم برخي اشتباهات به اعتلاي بي‌سابقه‌ي هنر و ادبيات در كشور ما منجر شده است. اينك از خود بپرسيم آيا متهم بالفطره مجرم و جنايتكار است؟ ما بايد با جديت ماجرا را دنبال كنيم. نبايد به معلول بپردازيم و از علت چشم بپوشيم. چه كسي او را به اين روزگار بدبختي و فلاكت انداخته است؟ چه كسي او را تباه كرده است؟ چه كسي تشخيص داد كه او فاقد شعور اجتماعي است؟ آيا جو پويا و خلاقه مي‌تواند به چنين بحراني بينجامد؟ بايد چه‌كساني را مجازات كنيم تا در آينده شاهد چنين مواردي نباشيم؟»‌
«نه رفقا! متهم در اين مورد هيچ گناهي ندارد. او تنها آلت دست بي‌اراده‌ي كفشدوزكی خائن بود و لاغير. بي‌شك اين حيوان نابكار با كينه‌توزي نسبت به تشكيلات ما و خشمگين از دست‌آوردهاي نظام ارزشي ما… و با نيات پليد، روي كلاه متهم نشست تا خود را به‌جاي مارشال جا بزند، اين كفشدوزك خائن بود كه به نظام ما توهين كرده. بايد عامل را مجازات كنيم، نه آلت دست بي‌اراده‌ي او را.»
سخنان او به كشف بزرگ ريشه‌هاي فساد انجاميد و با استقبال شديد روبه‌رو شد. دادگاه به برائت سرباز رأي داد و دستور مجازات كفشدوزك را صادر كرد.
در همان سالن مرمرين محاكمه‌ي ديگري برپا شد. همه‌ي حضار به ‌نقطه‌ي قرمز روي ميز چشم دوختند. كفشدوزك زير نعلبكي بلورين كه مانع فرارش مي‌شد آرام و بي‌اعتنا نشسته بود و تا پايان دادرسي سكوت موهن خود را حفظ كرد.
حكم صادره سحرگاه روز بعد اجرا شد. چهار جلد كتاب قطور و جلد گالينگور از از آثار مارشال نويسنده، آلت اجراي حكم بود. كتاب‌ها را از ارتفاع يك‌متري يكي يكي بر سر او كوبيدند. بنابر گزارش، محكوم زجر زيادي نكشيد.
سرباز نويسنده‌ي شلوار نارنجي از شنيدن حكم، اشك به پهناي صورتش جاري شد. درخواست كرد كفشدوزك را به باغ ببرند و آزاد كنند. با اين‌كار سوءظن همكاري و هم‌داستاني او با كفشدوزك خائن تقويت شد و بار ديگر به‌عنوان معاونت در بزه و رابط در مظان اتهام قرار گرفت.

Friday, September 29, 2006

لا ساروس


ليليانا بلوم
مترجم: اسدالله امرايي

ليليانا بلوم (Liliana V. Blum )، نويسنده‌ي مكزيكي، سي و دو سال دارد و در شهر مادرو در نامائوليپاس مكزيك زندگي مي‌كند. داستان‌هايش در مجلات مختلف چاپ شده. نخستين مجموعه‌داستانش در سال 2002 به چاپ رسيده.اين داستان از نسخه‌ی انگليسي با ترجمه‌ی توشيا كامي (Toshiya Kamei) ژاپني به فارسي برگردانده شده است.




هيچ وقت اين معجزه را نخواسته بود، اما زماني كه فرصت دست داد، نه نگفت. انتظار پارچه‌نوشته و شیرینی "به خانه‌ات خوش آمدي" را هم نداشت. اما به طرف ده كه مي‌رفت، دست‌كم انتظار داشت كساني كه موقع زنده بودن، دوستش داشتند؛ بيايند و او را بغل كنند و ببوسند. به برهنگي خود اهميتي نمي‌داد. نصف تنش را كرم‌ها خورده بودند و گوشت گندیده‌ی زردگون روي استخوان‌هاي چرب سفيد توی ذوق مي‌زد.

با عجله مي‌رفت و لبخندي بر صورتی که لب نداشت، كش مي‌آمد. با استخوان پاشنه‌اش خاك به هوا بلند مي‌كرد. ماه بي‌رمقي مي‌درخشيد. شب پره‌هايي تنبل اين‌سو و آن‌سو مي‌پريدند و با بال‌هاي مات غباری در هوا مي‌پراكندند. يك جغد سفيد باد انداخته بود لاي پرهايش و از روي درخت گلابي تيغ‌دار كه از بار ميوه سر خم كرده بود، با سوظن نگاهش مي‌كرد.

خانه اش را درهم و آشفته ديد، بدتر از آن زماني كه گذاشته و رفته بود. دلش براي زنش سوخت؛ چون نه چيزي برايش گذاشته بود و نه پسري كه از او حمايت كند. پيش از ورود به خانه دستي به سرش كشيد تا گيسكي سفت را صاف كند كه هنوز از جمجمه ي پوسيده‌اش آويزان بود. بعد كرمي را كه روي صورتش قايم باشك بازي مي‌كرد و از بيني‌اش مي‌رفت تو و ازكاسه‌ي چشمش بيرون مي‌آمد، كند و به زمين انداخت. به آرامي در را هل داد، وقتي صداي خشك لولاي در بلند شد فحشي داد. روي پنجه‌ي پا ايستاد تا شاهد خوشامد باشد.

در سايه‌ي اتاق مجاور، كنار شمع بی‌جانی مادر پيرش را ديد كه بافتني مي‌بافت بريده از عالم و آدم، هيچ حسي نداشت. با خودخواهي تك پسر خانواده، از تصور اين كه مادر زاهدش به او فكر مي كند، غرق لذت شد. جلوی او جست و گفت: "ماميتا! منم!لاساروس تو!"

قضيه وفق مراد او پيش نرفت.پيزن بيچاره ميل و كلاف از دستش افتاد، چشم‌هايش از حدقه بيرون زد و صداي جرخوردن حدقه‌ي چشمش به گوش مي‌رسيد. مثل ماهي بيرون از آب دهان باز كرد و نفس آخر را كشيد. لاساروس دستپاچه نقش خود را در سكته قلبي او منكر شد. براي آسايش خيالش فكر كرد: "پيرزن بيچاره عمرش را كرده بود."
بعد با اميد تازه‌اي به طرف اتاق خواب عروسي خود رفت. چندان متوجه نشد كه هر آن چه به او تعلق داشت، جلو چشم نيست. دم در با ديدن منظره‌اي كه پيش چشمان تهي‌اش جاري بود، خشك‌اش زد. همسر محبوبش، عشق زندگي‌اش، بيوه‌ي عزادارش، بغل رفيقش خاشوا بود! آن‌ها ششمين فرمان از ده فرمان را زير پا گذاشته بودند، زنا. با شوري كه هرگز در مقابل او بروز نداده بود كه شوهر شرعي و قانوني‌اش به حساب مي‌آمد. اشكي نجوشيد، زیرا مجاري اشكش پوسيده بود. براي نشان دادن عمق اندوه خود دست انداخت و آنچه از چشمش مانده بود، كند.

شل زنان ازاتاق دور شد و از خانه بيرون رفت تا كنار ارود سگ وفادارش آرام بگيرد. اما سگ بي‌اصل و نصب، خشمگين خره‌اي كرد و مي‌خواست تكه گوشت‌هاي باقي‌مانده را كه روي اين انسانيت اندوهگين آويزان بود، بكند. لاساروس مجبور بود به شتاب از همان راهي كه آمده برگردد. اما اين بار نه جغد سفيد محلش گذاشت نه شب‌پره‌ها. جاده كه به رم ختم نمي‌شد او را به دروازه‌ي قبرستان رساند. روي سنگ قبري پوشيده از علف‌هاي زرد نشست و عقرب‌هايي را تماشا كرد كه سعي مي‌كردند زير استخوان‌هاي پاي او پنهان شوند. در اين شب بي‌مهتاب از ته دل آرزو كرد كه كاش در عصر معجزه زندگي نمي‌كرد.

Sunday, September 03, 2006

‌آش‌ آسماني

لن ‌سامانتا ‌چانگ‌
مترجم: اسدالله امرايي



آقاي‌ تائو سر زنش‌ را خورده‌ بود، اما اين‌ قضيه‌ به‌ قول‌ خودش‌ چندان‌ اهميتي‌ نداشت. اعتقاد داشت‌ وقتش‌ كه‌ برسد،‌ در آن‌ دنيا پيش‌ زنش‌ مي‌رود. هر روز روي‌ صندلي‌اش‌ مي‌نشست‌ و انتظار مي‌كشيد. نور زمستاني‌ آفتاب‌ كاشي‌ها را يكي‌يكي‌ مي‌شمرد. عصرهاي‌ جمعه‌ كه‌ به‌ ديدن‌ او مي‌رفتم، چشم‌هاي‌ آب‌ مرواريد آورده‌ي‌ آبي‌ به‌ رنگ‌ چيني‌ نگاهم‌ مي‌كرد و شانه‌ مي‌انداخت، انگار مي‌خواست‌ بگويد: «چرا به‌ ديدن‌ من‌ مي‌آيي؟ ‌ ميلي‌ به‌ غذا ندارم.»
تصور نمي‌كردم‌ شك‌ كند ‌ چرا اين‌ قدر كنار او مي‌نشينم. البته‌ مي‌خواستم‌ چيزي‌ بخورد و جاني‌ بگيرد، اما علت‌ ديگري‌ هم‌ داشتم‌ كه‌ خودخواهانه‌ بود. او كمتر از باقي‌ ساكنان‌ آنجا اذيتم‌ مي‌كرد، زيرا اتاقش‌ هيچ‌وقت‌ بو نمي‌داد. در سن‌ هشتادوپنج‌ سالگي با‌ چهل‌وچهار كيلو وزن‌ بنيه‌ جواني‌ را داشت. بوي‌ آدمي‌ را نمي‌داد كه‌ از تو مي‌پوسد. هواي‌ دور و بر تخت‌ او پاك‌ و تميز بود.
يك‌ روز عصر دلگير اواسط‌ دسامبر پرسيدم: «دايان‌ شين‌ هم‌ نمي‌خوري؟ يك‌ رستوران‌ تازه‌ توي‌ خيابان‌ كانال‌ باز شده‌ كه‌ بهترين‌ غذاهاي‌ گياهي‌ را درست‌ مي‌كند. عين‌ غذاي‌ راهب‌ها.»
«غذاي‌ راهب‌ها به‌ درد عمه‌شان‌ مي‌خورد.»
هيچ‌ كدام‌ از چيني‌هاي‌ خانه‌ي‌ بازنشستگان‌ كليساي‌ من‌ مثل‌ آقاي‌ تائو بدغذا نبودند. با آن‌ها كه‌ حرف‌ مي‌زدم‌ مي‌فهميدم‌ چه‌ چيزهايي‌ كم‌ دارم: از مركز شهر چيزهايي‌ مي‌خريدم‌ و غذاي‌ آن‌ها را كامل‌ مي‌كردم. بعضي‌ از آن‌ها در سوئيت‌هايي‌ مي‌ماندند كه‌ آشپزخانه‌ داشت‌ و توفوي‌ تازه‌ي‌ من‌ را كم‌ داشتند. بعضي‌ها هم‌ گاهي‌ سفارش‌ مي‌دادند كه‌ از بيرون‌ بر فروشي‌ها خوراك‌ خرچنگ‌ بگيرم. سفارش‌هاي‌ آنان‌ را مي‌گرفتم‌ و با عجله‌ راه‌ مي‌افتادم. در مسير برگشت‌ باقطار كيسه‌ي‌ خريد در دست‌ احساس‌ مي‌كردم‌ مفيد هستم‌ و خوشحال‌ بودم.
«چاي‌ سبز هم‌ نمي‌خواهيد؟»
«همه‌ چيزهايي‌ كه‌ لازم‌ دارم‌ در خانه‌ هست.»
دور و بر اتاق‌ را نگاه‌ كردم. روي‌ ديوار تقويمي‌ قمري‌ آويزان‌ بود كه‌ روزهاي‌ تعطيل‌ را به‌ رنگ‌ قرمز نوشته‌ بودند، تقويم‌ را هر سال‌ بانگ‌ زي‌ دونگ‌ هديه‌ مي‌داد. قفسه‌ي‌ بالاي‌ ميز هم‌ فقط‌ يك‌ انجمن‌ دو زبانه‌‌ي درشت‌‌خط‌ بود. كنار دم‌پايي‌هاي‌ چرمي‌اش‌ يك‌ جفت‌ دم‌پايي‌ كوچك‌تر به‌ رنگ‌ قرمز قرار داشت‌ كه‌ گل‌هاي‌ بنفشه‌ و شمعداني‌ را روي‌ آن‌ سوزن‌دوزي‌ كرده‌ بودند. و من‌ هيچ‌وقت‌ درباره‌ي‌ آن‌ها چيزي‌ نپرسيدم.
گفت: «مطمئنم‌ خودت‌ مي‌تواني‌ توي‌ خانه‌ غذاي خوبي‌ بخوري.»
وقتي‌ روبرگردانم، صليب‌ كوچكي‌ را مقابل‌ صندلي‌ او ديدم‌ كه‌ به‌ ديوار كوبيده‌ بود و تازماني‌ كه‌ در را نمي‌بستي‌ ديده‌ نمي‌شد.
«چرا جواب‌ نمي‌دهي؟»
گفتم: «من‌ خيلي‌ اهل‌ خوردن‌ نيستم. آشپزم.»
«براي‌ كي‌ آشپزي‌ مي‌كني؟»
«براي‌ شوهرم، آن‌ وقت‌ها كه‌ با من‌ زندگي‌ مي‌كرد.»
«الان‌ كجاست؟»
نمي‌دانستم. سه‌ سال‌ پيش‌ در يك‌ صبح‌ سرد و آفتابي‌ اواخر نوامبر بي‌آنكه‌ حرفي‌ بزند خانه‌ را ترك‌ كرده‌ بود. تازه‌ يك‌ قابلمه‌ لوبيا قرمز پخته‌ بودم. او كاسه‌ي‌ خالي‌ و قاشق‌ چيني‌اش‌ را جا گذاشته‌ بود.
غذاهاي‌ زيادي‌ براي‌ او درست‌ مي‌كردم. وقتي‌ جوان‌ بوديم‌ ساعت‌ها وقت‌ مي‌گذاشتم‌ كه‌ دلمه‌ درست‌ كنم، دلمه‌هايي‌ قد تخم‌ كبوتر. توي‌ آن‌ آب‌ مزه‌ مي‌زدم‌ كه‌ زير دندان‌ مزه‌ مي‌كرد. فلفل‌ قرمز پاييزه‌ را چنان‌ دقيق‌ برش‌ مي‌دادم‌ و مي‌پختم‌ كه‌ مزه‌شان‌ عوض‌ نمي‌شد. در سال‌هاي‌ بعد، وقتي‌ شوهرم‌ كم‌ حوصله‌ شد برايش‌ جوجه‌ آب‌پز با قلم‌ خوك‌ درست‌ مي‌كردم‌ توي‌ قابلمه‌ي‌ سفالي‌ كه‌ از مادرم‌ رسيده‌ بود. دنده‌ي‌ تازه‌ را با سير و زنجبيل‌ و شيره‌ي‌ تازه‌ اقاقيا مي‌پختم. چه‌طور ممكن‌ بود كه‌ اين‌ همه‌ سال‌ براي‌ او آشپزي‌ كرده‌ باشم‌ و ندانم‌ چه‌ چيزي‌ دوست‌ دارد؟
آقاي‌ تائو روي‌ صندلي‌اش‌ جابه‌جا شد و گفت: «من‌ از غذا حالم‌ به‌ هم‌ مي‌خورد.»
لحن‌ صدايش‌ تلخ‌ و گزنده‌ بود و گرسنه.
پرسيدم: «چرا اين‌ حرف‌ را مي‌زنيد؟ همين‌ كه‌ الان‌ سالم‌ و قبراق‌ هستيد براي‌ اين‌ است‌ كه‌ خوب‌ خورده‌ايد.»
«من‌ برده‌ي‌ غذا بودم.»
با عصبانيت‌ گفت: «آن‌ خوراك‌ دل. آن‌ گوشت‌ خوك‌ زنجبيلي. آن‌ آش. آن‌ سوپي‌ كه‌ با سينه‌ي‌ مرغ‌ مي‌پخت‌ كه‌ خوشمزه‌ شود. آن‌ شيريني‌هاي‌ زنجبيلي‌ و فلفل‌هاي‌ دلمه‌اي‌ باريك‌ كه‌ با كاردي‌ مي‌بريد كه‌ خودم‌ برايش‌ تيز مي‌كردم. سفيد تخم‌مرغ‌ تازه‌ كه‌ حلقه‌حلقه‌ مي‌بريد. مرا مي‌بست‌ به‌ پروتئين‌ كه‌ جوان‌ نگه‌ دارد. حالا يك‌ نگاه‌ به‌ من‌ بينداز. اين‌ همه‌ عمر كرده‌ام‌ همه‌اش‌ به‌خاطر مراقبت‌هاي‌ او. ديگر او را نمي‌بينم.»
آن‌ وقت‌ ديگر حرف‌ نزد. فكر مي‌كنم‌ يادش‌ رفته‌ بود كه‌ من‌ آنجا هستم. سكوتي‌ طولاني‌ بود و من‌ به‌ آرامي‌ بلند شدم‌ و از اتاق‌ بيرون‌ رفتم.

Tuesday, August 08, 2006

جوراب شلواري



تيم اوبرايان
مترجم: اسدالله امرايى


تيم اوبرايان، متولد 1946 از نويسندگان امريكايى مخالف جنگ است. او به عنوان خبرنگار به جبهه‌هاى جنگ در ويتنام اعزام شد و در خطوط مقدم جبهه گزارش تهيه مى‌كرد. پس از خاتمه‌ي جنگ به هاروارد رفت. تحصيل را نيمه‌كاره رها كرد و به خبرنگارى روى آورد. ايجاز و واقع‌گرايى شاخص نويسندگى اوست.


هنرى دابينز آدم خوبى بود، سربازى معركه. اما پيچيدگى توى كارش نبود. طنز و كنايه به او نمى‏چسبيد. خيلى از خصلت‏‌هايش به امريكا رفته‌بود. گنده و پر زور، خوش‌‏نيت. دو پرده گوشت اضافى و چربى توى شكمش قل مى‏خورد. نمى‏توانست تند برود، پا مى‏كوفت و مى‏رفت. هر وقت لازمش داشتيم حاضر بود. اعتقاد راسخى به مزاياى سادگى و رو راست بودن و تلاش و كار داشت. دابينز هم مثل كشورش به سمت رؤياپردازى گرايش داشت.
حتى همين الان كه بيست سال گذشته، او را مجسم مى‏كنم كه جوراب شلوارى نامزدش را دور گردن خود گره مى‏زد، بعد براى كمين راه مى‏افتاد.


اين هم از بازى‏هاى او بود. مى‏گفت جوراب شلوارى طلسم خوش‏‌اقبالى اوست. دوست داشت آن را به بينى خود بمالد و نفس بكشد. مى‏گفت بوى او را مى‏دهد و خاطرات او را زنده مى‏كند. گاهى به جاى پشه‏بند روى صورتش مى‏كشيد و مى‏خوابيد. درست مثل بچه‏اى كه زير پتويى جادويى امن و آسوده مى‏خوابيد. جوراب شلوارى بيش از هر چيزى طلسم خوشبختى او بود. از خطر حفظ‌اش مى‏كرد. او را به عالمى ديگر مى‏برد، جايى كه همه‌چيز ملايم و متعادل بود. جايى كه شايد روزگارى نامزدش را مى‏برد كه با هم زندگى كنند. دابينز هم مثل خيلى از ما توى ويتنام به خرافات و جادو جنبل رو آورده بود و دقيقاً باور داشت كه جوراب شلوارى او را از گزند حفظ مى‏كند. فكر مى‏كرد مثل زره است. هر وقت گردان آماده‌ي شبيخون مى‏شد و همه‌ي ما كلاهخود به سر مى‏گذاشتيم و جليقه‌ي ضد گلوله مى‏پوشيديم، هنرى دابينز مراسم آيينى خود را به جا مى‏آورد و جوراب را دور گردن خود مى‏پيچيد و به دقت آن را گره مى‏زد. هر دو لنگه را به طرف چپ شانه ‏اش مى‏انداخت. خيلى‏ها سربه‏سرش مى‏گذاشتند، اما به هر حال بدمان نمى‏آمد.
دابينز رويين‏تن هيچ‌وقت زخمى نشد. خراش هم برنداشت. ماه اوت يك خمپاره‌ي خوشگل آمد كنار پايش كه عمل نكرد. يك هفته بعد توى دشت باز وسط معركه‌ي آتش‏بازى گير افتاد. هيچ پوششى نداشت بلافاصله جوراب را دم دهانش گرفت و نفس عميق كشيد و جادو كار خودش را كرد.
همه‌ي گردان به او ايمان آوردند. آخر دروغ كه به اين گندگى نمى‏شد.
اواخر اكتبر نامزدش تو زد. ضربه مهلكى بود. دابينز ماتش برد. نامه او را با چشم ‏هاى وق‏ زده بالا و پايين كرد. بعد دست كرد توى جيبش جوراب را درآورد و دور گردنش گره زد.
گفت: «نه عزيز! بى‏خيال! هنوز دوستش دارم. جادو كه از بين نمى‏رود».
همگى خيالمان راحت شد.

Wednesday, July 05, 2006

آشتي كنان






















جان چيور
مترجم: اسدالله امرايي



آخرين باري كه پدرم را ديدم، در ايستگاه گراند سانترال بود. از خانه‌ي مادربزرگم در اديرونداكس مي‌آمدم تا به خانه‌ي ييلاقي در كيپ بروم كه مادرم اجاره كرده بود. به پدرم نامه نوشته بودم كه در فاصله‌ي قطار عوض كردن كه حدود يك ساعت و نيم مي‌شد، در نيويورك خواهم بود و از او خواسته بودم كه اگر بشود ناهار را با هم بخوريم. منشي‌اش نوشت كه پدرم ظهر در باجه‌ي اطلاعات به ديدن من مي‌آيد و درست سر ساعت دوازده او را ميان جمعيت ديدم كه مي‌آمد. برايم غريبه بود -مادرم سه سال پيش از او طلاق گرفت و از آن وقت به اين طرف او را نديده بودم- اما تا ديدمش احساس كردم كه پدرم است، گوشت و خونم، تقدير و سرنوشتم. مي‌دانستم بزرگ كه شوم چيزي شبيه او خواهم شد؛ بايد برنامه‌هايم را در چهارچوب قيد و بندهاي او برنامه‌ريزي مي‌كردم. مرد درشت و خوش قيافه‌اي بود و من از ديدن دوباره‌اش خيلي خوشحال بودم. به پشتم زد و دستم را فشرد.
گفت: «سلام چارلي، سلام پسر. دلم مي‌خواست سوارت مي‌كردم و مي‌بردمت به باشگاه خودم، اما توي سيكستيز است و چون تو بايد به موقع به قطارت برسي، فكر مي‌كنم بهتر باشد يك جايي همين اطراف چيزي بخوريم.»
دست انداخت بغلم كرد و من پدرم را بو كردم! همان طور كه مادرم گل رزي را بو مي‌كند. بوي نابي بود، مخلوطي از بوي مشروب، لوسيون نرم كننده، واكس كفش، لباس‌هاي پشمي‌ و تندي بوي يك مرد بالغ. دلم مي‌خواست يكي ما را با هم ببيند. كاش مي‌شد يك عكس دو ‌نفري با هم بگيريم. مي‌خواستم با هم بودنمان را ثبت كنم.
از ايستگاه بيرون آمديم و رفتيم به طرف يكي از خيابان‌هاي فرعي و وارد رستوراني شديم. هنوز زود بود و كسي به چشم نمي‌خورد. بارگردان با پادو دعوا مي‌كرد و پيشخدمت خيلي پيري با كت قرمز دم در آشپزخانه بود. نشستيم و پدرم با صداي بلند رو به پيشخدمت كرد و فرياد زد: «كلنر! گارسن! كامريره!»
سر و صداي بلندش در رستوران خالي هيچ موردي نداشت و فرياد زد: «ممكن است به ما هم اين‌جا يك خورده سرويس بدهيد؟»
«بجنب! بجنب!»
بعد دست‌هايش را به هم زد تا توجه پيشخدمت را جلب كند و پيشخدمت هم لخ‌لخ كنان تا سرميزمان آمد. پرسيد: «دست‌هايتان را براي من به هم زديد؟»
پدرم گفت: «آرام باش، آرام باش سومه ليه اگر زحمتي برايتان نيست، اگر به‌تان بر نمي‌خورد، نوشيدني مي‌خواهيم.»
پيشخدمت گفت: «خوشم نمي‌آيد كه با به هم زدن دست صدايم كنيد.»
پدرم گفت: «بايد سوتم را مي‌آوردم. يك سوت دارم كه فقط براي گوش پيشخدمت‌هاي پير رسا و شنيدني است. حالا قلم و كاغذت را بردار و ببين مي‌تواني درست اين سفارش را بگيري. دو تا، تكرار كن: دو تا نوشيدني.» پيشخدمت گفت: «بهتر است تشريف ببريد جاي ديگر.»
پدرم گفت: «اين يكي از درخشان‌ترين پيشنهادهايي است كه تا به حال شنيده‌ام. ياالله چارلي، بيا از اين خراب شده برويم بيرون.»
دنبال پدرم راه افتادم و به رستوران ديگري رفتيم. اين دفعه ديگر خيلي پر سروصدا نبود. مشروب آوردند و پدرم درباره‌ي بيس‌بال سوال پيچم كرد، بعد با كارد به لبه‌ي ليوان خالي‌اش زد و دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «اوهوي! پسر! تو! اگر زحمتي نيست لطفاً دو تاي ديگر از همين.»
پيشخدمت پرسيد: «آقا پسر چند سالشونه؟»
پدرم گفت: «اين به توي لعنتي ربطي نداره.»
پيشخدمت گفت: «متاسفم آقا، نمي‌توانم براي آقا پسر يك نوشيدني ديگر بياورم.»
پدرم گفت: «خب، چند تا خبر جالب برايت دارم. آسمان نيويورك باز نشده و اين رستوران افتاده باشد پائين، يك رستوران ديگر آن طرف باز شده. پاشو چارلي، برويم.»
صورتحساب را پرداخت و من هم به دنبالش به رستوران ديگري رفتيم. اين‌جا پيشخدمت‌هايش ژاكت صورتي، مانند كت‌هاي شكار پوشيده بودند و يك عالمه وسايل زين و يراق اسب به در و ديوارها بود. نشستيم و پدرم دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «آهاي يوزباشي! تالي هو و همه‌ي اين جور چيزها، ما يك چيزي مثل جرعه‌ي وداع مي‌خواهيم، يعني دو تا نوشيدني.»
پيشخدمت با لبخند پرسيد: «دو تا نوشيدني؟»
پدرم گفت: «نكبت يعني نمي‌داني من چه مي‌خواهم؟ من دو تا نوشيدني مي‌خواهم. تر و فرز درستش كن. آنطور كه دوك، دوستم برايم تعريف مي‌كند اوضاع در انگليس قديم عوض شده است. بگذار ببينيم كه انگليسي‌ها چه جور كوكتلي را مي‌توانند درست كنند.»
پيشخدمت گفت: «اينجا انگليس نيست.»
پدرم گفت: «با من جر و بحث نكن، فقط همان كاري را كه به‌ت گفتم بكن.»
پيشخدمت گفت: «فقط خواستم بدانيد كجا هستيد؟»
پدرم گفت: « حوصله‌ي يك چيز را ندارم آن هم نوكر گستاخ است. بيا چارلي.»
چهارمين جايي كه رفتيم، يك رستوران ايتاليايي بود.
پدرم به ايتاليايي گفت: «روز بخير، لطفاً دو تا مخلوط آمريكايي، قوي قوي با ...»
پيشخدمت گفت: «من ايتاليايي بلد نيستم.»
پدرم به ايتاليايي گفت: «اوه، زر نزن، تو ايتاليايي مي‌فهمي ‌و توي لعنتي خوب هم مي‌فهمي‌ كه چه‌كار كني. دو تا مخلوط آمريكايي مي‌خواهم. فوراً.»
پيشخدمت رفت با سر پيشخدمت صحبت كرد و او هم آمد سر ميزمان و گفت: «متاسفم آقا اين ميز رزرو شده.»
پدرم گفت: «باشد، يك ميز ديگر بده.»
سرپيشخدمت گفت: «همه‌ي ميزها رزرو شده‌اند.»
پدرم گفت: «گرفتم. تو دوست نداري ما اينجا باشيم. درسته؟ خب، به جهنم.» و به ايتاليايي گفت: «همه تان برويد به جهنم. بيا برويم چارلي.»
گفتم: «من بايد به قطارم برسم.»
پدرم گفت: «پسرجان، متاسفم. واقعاً متاسفم.»
دستش را دورم حلقه كرد و مرا به خودش فشار داد: «تا ايستگاه مي‌رسانمت. اگر فقط وقت داشتي مي‌رفتيم تا باشگاهم.»
گفتم: «اشكالي ندارد پدر.»
گفت: «برايت يك روزنامه مي‌خرم تا توي قطار بخواني.»
آن وقت رفت تا دم كيوسك روزنامه فروشي و گفت: «حضرت آقا، ممكن است لطف كنيد و منتي بگذاريد يكي از آن روزنامه‌هاي مزخرف حيف كاغذ عصر كه به لعنت خدا هم نمي‌ارزد، به من بدهيد.»
فروشنده از او رو برگرداند و زل زد به جلد يك مجله.
پدرم گفت: «اين چيز زياديه، حضرت آقا - اين چيز زياديه كه يكي از نمونه‌هاي نفرت انگيز زردتان را به من بفروشيد؟»
گفتم: «پدر من ديرم شده، بايد بروم.»
گفت: «الان پسرجان، يك دقيقه صبر كن. يك دقيقه صبر كن مي‌خواهم حالشو بگيرم.»
گفتم: «خداحافظ پدر» و از پله‌ها پائين رفتم و سوار قطار شدم و اين آخرين باري بود كه پدرم را ديدم.

Saturday, June 10, 2006

جوان نازنين

























ليلي ا لاعلمي
مترجم: اسدالله امرايي


ليلي الاعلمي داستان‌نويس جوان مغربي است که آثارش در اروپا و امريکا با استقبال منتقدان و اقبال خوانندگان رو به رو شده است. درمغرب به دنيا آمده و در دانشگاه سلطان محمد پنجم ليسانس ادبيات انگليسي گرفته. فوق ليسانس و دكتراي خود را ازدانشگاه كالج لندن دانشگاه كاليفرنيا در رشته زبانشناسي گرفته است. در سال
2003 جايزه داستان شوراي بريتانيا را به خود اختصاص داد. نخستين مجموعه داستان او به تازگي منتشر شده و نامزد جايزه قابيل شده که به بوکر آفريقا معروف است. ليلي الاعلمي در پورتلند زندگي مي كند. داستان حاضر را نويسنده در اختيار مترجم گذاشته.


با تکانی از خواب بیدار می شوم،تصاویری از مزرعه مان در کاماگویی هنوز توی سرم می چرخید و خودم را توی اتاقی عجیب می بینم.می نشینم.کونیو ، من چطور از این جا سردر آوردم؟چشم هایم را می مالم که خواب از سرم بپرد و نگاهی به دور وبر می اندازم.آن طرف اتاق یک دولابچه ای افتاده با قفل شکسته و یکی از درهایش باز باز است.پرده های پنجره سبز روشن است که اتاق را از نور سبز ملایمی پر می کند.سه عکس به دیوارکنار تخت آویزان است.پاهایم را می کنم توی سرپایی های خاکستری که کنار تختم پیدا می کنم و بلند می شوم.
سه بچه خندان از قاب اول به من نگاه می کنند یک پسر با کلاه بیس بال که بین دو دختر بزرگتر از خودش نشسته.عکس دوم مرد جوانی است که کلاه و ردا دارد.قیافه اش به صورتی محو آشنا به نظر می آید و مدتی طولانی به او زل می زنم اما به جا نمی اورم.به آخرین عکس روی دیوار می رسم و زنی را می بینم با چشم های شرربار،لب هاي سرخ و موی قهوه ای که فرفرانسوي خورده است.
توی آن لباسی که به تن دارد جلوه گری می کند،کیف کوچک خود را زیر بغل زده و با دست دیگر به همراه خود خوش بر و روی خود آویخته و به نظر می رسد که عکاس او را موقعي شكاركرده كه برای شام به رستورانی شیک می رفت .دست دراز می کنم و پشت گردنم را می مالم و موهای خشکم را حس می کنم و می دانم که هیچ خوش لباس نیستم.الان هم شلوار گشاد نخی به تن دارم و نمی دانم از کجا امده.
کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم.بیرون علف ها سبز است و حاشیه های ان تکه هایی زرد و خشک به چشم می خورد.درخت های کاج بلند دیوار باغ را مشخص می کند.هیچ کدام از این ها سرنخی به من نمی دهد و از دم پنجره دور می شوم.چطور از اینجا سر در اورده ام؟
در گنجه را باز می کنم و کلی لباس می بینم .لباس هایی گران بها و شیک.مرا یاد موقعی می اندازد که زن جوانی بودم و شب کریسمس به دیدن خاله ام به هاوانا رفته بودم.مرا با خود به مالکون برد که بگردیم ما که رد می شدیم مردها سوت می زدند.اما هیچ کدام از این لباس ها مال من نیست.نمی دانم چه کنم.
نمی خواهم چیزی را بردارم که مال من نیست ،اما اگر قرار باشد به خانه بروم،باید لباس بپوشم.با تردیدلای لباس ها می گردم و بلوز بژی برمی دارم و شلواری به پا می کنم.بلوز را می پوشم اما نمی توانم زیپ شلوار را بالا بکشم.با همان زیپ باز شلوار را پوشیدم و بلوزم را انداختم روی آن تا کمرم را بپوشاند.بعد ملحفه را می کشم روی تخت تا مرتب جلوه کند.
در اتاق را باز می کنم و نگاهی به دور و برمی اندازم.راهرو هنوز تاریک است و خانه ساکت.از راهرو به آشپزخانه می روم.حالا وسط آشپزخانه گرسنگی به شکمم چنگ می زند.از سبد میوه روی پیشخان موزی بر می دارم.آن را می خورم و نمی دانم پوست آن را چه کنم.برش می گردانم توی سبد میوه.
از روی پیشخان خم شدم تا از پنچره آشپزخانه به خانه هایی نگاه می کردم که دو طرف خیابان را مشخص می کرد.چند متر آن طرف تر تابلوی ایستگاه را می بینم،جایی که خیابان به جاده ای شلوغ می رسد.مطمئن هستم اگر از آن مسیر بروم خیلی زود به خانه می رسم.
صدای پایی از هال می شنوم و بر می گردم و مرد جوانی را می بینم که ردا پوشیده.آشنا به نظر می رسد و به او لبخند می زنم.نمی دانم کیست،اما شاید کمکم کند که بفهمم چطور از اینجا سردرآوردم شاید هم مرا با ماشین به خانه برسد.
می گویم:"بوئناس دیاس."
می گوید:"بوئناس دیاس"
دست دراز می کند لای موهای به هم ریخته اش.پوست موز را بر می دارد و من کنار می روم تا کابینت زیر لگن ظرف شویی را باز کند و آن را توی سطل آشپزخانه می اندازد.
می گویم:"نمی دانستم کجاست."
می گوید:"می دانم."
در گنجه را باز می کند تا کاسه و قوطی برشتوک را بردارد.مقداری شیر از یخچال در آورد که از اومي پرسم آیا می تواند مرا به حانه برساند.
می گوید نه.
از لحن سرد او جا می خورم،می گویم :"واه"
می گویم :"خیلی دور نیست .فکر می کنم از آن طرف باشد." به جاده اشاره مي كنم.

برشتوک را توی کاسه می ریزد،شیر را هم روی آن و پاکشان از آشپزخانه بیرون می اید.دنبال او می روم چون نمی دانم چه کنم.روی راحتی توی اتاق نشیمن می نشیند،و تلویزیون را روشن می کند.کنار او می نشینم.صبر می کنم تا خوردن او تمام شود.وقتی می بینم که ظرف را بر می گرداند روی میز از او می پرسم :"می شود لطف کنی و مرا به خانه برسانی؟"
آهی می کشد و می گوید:"شما توی خانه هستی."
می پرسم :"اینجا؟"
می گوید:"بله."
می خندم و می گویم:"اینجا که خانه من نیست."
"عجب؟پس کجاست؟"
از او رو بر می گردانم و به اتاق نگاه می کنم.به کاناپه های پر و پیمان ،مجموعه طبل ها و تلویزیون رنگی بزرگ را می بینم.می گویم اینجا نه.چشم های او باعث می شود که بگویم، خانه من جایی است که خانواده ام آنجا باشد." با انگشت شست به سینه اشاره می کند،می گوید:"ماما،من خانواده تو هستم."
نمی دانم چرا به من می گوید،ماما،اما خیلی بی ادبی بود که حرف او را تصحیح کنم.مطمئن نبودم کی هست، اما با توجه به ابن که آشنا به نظر می رسد فکر می کنم از کامپو باشد.با این حال نمی دانم اینجا چه کار دارم،توی خانه او.
دوباره می گویم :"می خواهم به خانه بروم پیش مادرم."
"مامانت مرده."
"دلم از سینه می خواهد بیرون بزندو چشم هایم پر از اشک می شود.چه بی رحمانه .په طور دلش می آید این حرف را بزند!"کو وا کو وا.نه ،نه،نه، او نمرده."
"مامان آبوئلا پانزده سال است که مرده."
دست می برم لای موهام.باز هم که مرا مامان صدا می کند.سرم گیج می رود.سرم را تکان می دهم.نمی شود.اصلا نمی شود.بلند می شوم."انتونسس،خودم می روم."
از اتاق نشیمن بیرون می روم.به طرف در ورودی می روم.دستم به دستگیره نرسیده مرا گرفت.وبرگرداند.دستم را از چنگ او در آوردم
"که پاسو؟"
"نمی شود بروی."
"یعنی چه ؟وقتی تو نمی بری خودم به خانه می برم."
"ما توی کوبا نیستیم.در ایالات متحده هستیم."
نگاهش می کنم و نمی دانم چه بگویم.به نظرم می رسد که قبلا این صحبت ها را با هم کرده اید.اما نمی دانم چطور حالی اش کنم که اینجا خانه من نیست.بدم می آید که نمی توانم او را قانع کنم.سعی دارم فکر کنم بعد چه بگویم،وقتی ولم کند چه بگویم.برای اولین بار لبخند می زند ،می گوید:"گرسنه ای؟"
می گویم "نه."
"امروز چیزی خورده ای؟"
"نه."
"خوب پس بیا چیزی برای صبحانه بخور."
دست می اندازد دور گردن من و به آرامی از دم در کنار می کشد و به طرف آشپزخانه می برد.فکر می کنم پیش از رفتن به خانه ته بندی مختصری کنم.یک ظرف برشتوک برای من حاضر می کند و روی میز آشپزخانه می گذارد.بعد یک لیوان آب و قرصی سفید کنار آن.
می گوید:"مال توست."
"چی هست؟"
"قرصت."
"چه قرصی؟"
"قرص تقویتی است."
آن را می خورم وهمه آب لیوان را سر می کشم.فکر می کنم چه مرد نازنینی.
می گویم:"ممنونم."
بعد پس می کشم .او را تماشا می کنم که کاسه را تمیز میکند و روی لگن ظرف شویی می گذارد.بعد از آشپزخانه بیرون می رود و طولی نمی کشد که صدای شرشر اب دوش را می شنوم.فکر می کنم چه اسرافی.وقتی با یک سطل آب می شود ابن کار را کرد چرا اسراف.بلند می شوم و از پنجره به جاده اصلی چشم می دوزم.اگر راست همین جاده را بگیرم و بروم،بی شک به خانه خودم می رسم.

کمی بعد سر و کله جوان پیدا می شود.سرش خیس است و شلوار جین به پا دارد و تی شرت مشکی با نوشته های پر زرق و برق.به او لبخند می زنم.او هم لبخند می زند.اما مطمئن هستم که فکرش جای دیگری است.به او زل می زنم و وقتی دوباره نگاهم می کند می گویم:"می خواهم به خانه برگردم."
می گوید:"فردا،امروز کار دارم،اما فردا تو را به خانه می برم."
فکر می کنم چه جوان نازنینی.

Tuesday, May 23, 2006

آقاي حقوق
















ويليام اي. برت
مترجم: اسدالله امرايي

ويليام اي. برت (William A. Barrett) از نويسندگان و طنزپردازان آمريكايي است كه در سال 1896 به دنيا آمد و در مجلات طنز با گرايش‌هاي تأمين اجتماعي و چپ، داستان و مقاله مي‌نوشت. از آثار او چند داستان به زبان فارسي ترجمه شده است. داستان حاضر به معضلات كارگري در سال هاي اوليه‌ي قرن بيستم مي‌پردازد. برت در سال 1976 درگذشت.

من و لاري توي يك كارخانه‌ي صنعتي، كارمند دون پايه‌ي اداري بوديم. همه‌ي ارسال و مراسلات اداري و بخشنامه‌ها، روي ميز كار مشترك ما دو نفر مي‌آمد كه روبه‌روي هم بوديم. اداره‌ي مركزي در منطقه‌ي صنعتي، يك‌ريز بخشنامه و دستورالعمل‌هاي سرسام‌آور صادر مي‌كرد و ما موظف بوديم آن‌ها را براي اطلا ع كارگران، به تابلو اعلانات بچسبانيم.
در كارخانه، كارمندان اداري دون‌پايه، پايين‌تر از همه‌ي كاركنان بودند و كسي به آن‌ها توجه نمي‌كرد، الا كارگران مهاجر مكزيكي. در نظر آن‌ها، ما دو نفر، تجسم مسئولان ناشناخته و در سايه‌ي اداره‌ي پرداخت مواجب بوديم. اسم ما را گذاشته بودند «آقاي حقوق».
كارگران مهاجر مكزيكي، خيلي پر شور و فعال بودند؛ بين آن ها هم بهتر از همه آتش‌كارها بودند، مردان تنومندي كه هشت ساعت تمام جلوي كوره مي ايستادند و با بيل‌چه‌هاي بزرگ، زغال را مي‌ريختند توي دهانه‌ي كوره، بي‌آن‌كه ذره‌اي به اين طرف و آن طرف بريزد. زغال سنگ مثل سيل توي كوره پر مي‌شد. آتش‌كارها پيراهن خود را درمي‌آوردند و با وقاري خاص، سر خود را بالا مي‌گرفتند. اين كاري نبود كه از عهده‌ي هر كسي برآيد، به همين دليل هم عده‌ي آن‌ها زياد نبود.
روز پرداخت حقوق، دو نوبت در ماه بود، پنجم و بيستم. براي كارگرهاي مكزيكي خنده دار بود. آخر مگر مي‌شد پانزده روز حقوق را نگه داشت؟ اگر كسي سه روز پول نگه مي‌داشت به او مي‌گفتند خسيس. مگر توي رگ‌هاي اسپانيايي زبان‌ها خست پيدا مي‌شود؟ با همين حساب كارگرهاي مكزيكي هر سه چهار روز يك بار مي‌آمدند و مساعده مي‌گرفتند.
با توجه به اين‌كه مقررات شركت در چنين مواردي انعطاف پذير بود، من و لاري اسناد و حواله‌هاي لازم را به دفتر مركزي مي‌فرستاديم و دستور پرداخت مساعده را مي‌گرفتيم. تا اينكه دفتر مركزي، بخشنامه‌اي جديد صادر كرد:
«با عنايت به سوءاستفاده‌هاي مكرر از مساعده، پرداخت مساعده ممنوع است. به موجب اين بخشنامه، از اين پس مساعده حقوق فقط در موارد اضطراري پرداخت مي‌شود.»
هنوز چند دقيقه‌اي از چسباندن بخشنامه روي تابلو اعلانات نگذشته بود كه خوان‌گارسياي آتش‌كار وارد دفتر شد و درخواست مساعده كرد. گفتم: «مگر بخشنامه را نخوانده‌اي؟»
بخشنامه را خواند، هجي كرد و بعد گفت: «من كه سر درنمي‌آورم. موارد اضطراري يعني چه؟»
با حوصله‌ي تمام برايش توضيح دادم كه شركت از مشكلات كارگران خبر دارد، اما پرداخت مساعده آن هم هر دو سه روز، كار شاقي است. اگر كارگري به دليل بيماري يا علت ديگر، نياز فوري داشته باشد، آن وقت شركت تقاضاي او را بررسي مي كند و بعد استثنائاً به او مساعده مي‌دهد.
خوان‌گارسيا، كلاهش را توي دست چرخاند و گفت: «با اين حساب، مساعده پر، نه؟»
گفتم: «خوان، روز پرداخت بعدي بيستم برجه.»
سرش را پايين انداخت و بي‌صدا بيرون رفت. راست قضيه، من از خجالت سرم را پايين انداختم. لاري را نگاه كردم، اما او هم نگاهش را از من دزديد.
آتش‌كارهاي ديگر هم آمدند و بخشنامه را خواندند. براي آن‌ها هم توضيح دادم. سرسنگين و ناراحت، پاكشان از اتاق بيرون رفتند. بعد هم كسي نيامد. خوان‌گارسيا، پت مندوسا و فرانچسكو گونسالس، خبر را پخش كرده بودند. مكزيكي‌ها مقررات جديد را براي هم توضيح مي‌دادند: «ديگر پول نمي‌دهند، يا بايد بچه‌ات مريض باشد يا زن‌ات.»
صبحِ روز بعد زن خوان‌گارسيا رو به موت بود، مادر پت مندوسا اگر به روز بعد مي رسيد، شانس آورده بود، اپيدمي خطرناكي هم افتاده بود به جان بچه‌هاي كارگران شركت. محض تنوع، پدري هم مريض شد. البته فكر نمي كرديم كه پيرمرد تمارض كند، ولي خوب ما كه مسئول بهشت و جهنمش نبوديم.
تازه به من و لاري حقوق نمي دادند كه توي زندگي خصوصي كارگران دخالت كنيم. بنابراين اسناد و حواله‌ها را تهيه مي كرديم و يك مهر اضطراري روي آن مي‌زديم و مي‌فرستاديم دفتر مركزي. همه‌ي آدم‌هاي ما مساعده‌شان را مي‌گرفتند.
اين كار، مدتي ادامه داشت و بيماري از خانواده‌ي كارگران رخت برنمي‌گرفت. بخشنامه‌ي جديدي صادر شد:
«به اطلا ع كارگران مي رساند حقوق فقط در پنجم و بيستم هر ماه پرداخت خواهد شد. موارد اضطراري هم به هيچ وجه مورد پذيرش شركت نخواهد بود. فقط كساني كه تسويه حساب كنند و رابطه‌ي استخدامي خود را قطع نمايند، از شمول اين بخشنامه مستثني هستند.»
بخشنامه را روي تابلو اعلانات چسبانديم و طبق معمول، اهميت آن را براي كارگران توضيح داديم. اول از همه به خوان‌گارسيا: «نمي شود خوان‌گارسيا! مساعده را قدغن كرده‌اند. در مورد زن‌ات و عمه‌ات و عموزاده‌ات هم متأسفيم. مقرارت جديد اجازه نمي‌دهد.»
خوان گارسيا رفت و با صداي بلند مندوسا، گونسالس و آيالا را در جريان گذاشت. صبح روز بعد به دفتر آمد و گفت: «من از اين شركت مي‌روم. كار ديگري پيدا كرده‌ام. حقوقم را مي‌دهيد؟»
كلي صغري كبري كرديم كه شركت ما خوب است، حقوق و مزاياي آن، از همه جا بيشتر است و كارگرها را مثل بچه‌هاي خودش مي‌داند و از اين حرف‌ها. اما خوان گارسيا پايش را كرد توي يك كفش كه مي خواهد برود. ما هم حقوق او را داديم و رفت. بعد هم نوبت آتش‌كارهاي ديگر بود و جانشيني هم براي آن ها پيدا نشد.
من و لاري، هم‌ديگر را نگاه كرديم. مي‌دانستيم با اين وضع، سه روز ديگر كارگر نداريم. هر روز صبح مي رفتيم دنبال كارگراني كه در جست وجوي كار بودند. هر كس را كه مي‌توانست كار كند، استخدام مي كرديم.
سر كارگر مي‌ناليد كه پدرش درآمده از بس توي كوره زغال ريخته. آن وقت كارگران ماهري مثل گارسيا، مندوسا و ديگران منتظر بودند كه دوباره استخدام شوند. ما هم همين كار را كرديم.
از آن به بعد، هر روز دو صف دم دفتر ما تشكيل مي‌شد، يكي براي كساني كه مي خواستند استعفا بدهند و يكي هم براي متقاضيان استخدام. مكاتبات اداري ما خيلي پيچيده شده بود. توي دفتر مركزي شركت، سرگيجه گرفته بودند. گارسيا يك بار استعفا داده بود و هنوز نامه‌ي استعفا ارسال نشده، نامه‌ي استخدام او را تهيه مي‌كرديم. حتي گاهي به دليل كندي كار و تنبلي كارمند آمار، نام گارسيا دوبار توي ليست حقوق مي‌آمد. تلفن شركت دم به دقيقه زنگ مي‌زد.
ما هم با صبر و حوصله توضيح مي‌داديم: «وقتي كارگر شركت استعفا مي‌دهد، كاري از دست ما برنمي‌آيد. تازه كمبود آتش‌كار داريم، استخدام مي‌كنيم.»
در اين ميان، دفتر مركزي شركت، بخشنامه‌اي صادر كرد. بخشنامه را كه خوانديم، دود از سرمان بلند شد. لاري گفت: «خوب از اين به بعد كمي سرمان خلوت مي شود.»
طبق بخشنامه، كارگران مستعفي تا سي روز حق رجوع براي استخدام مجدد را نداشتند. نوبت استعفاي مجدد خوان‌گارسيا بود. گفتم: «خوان تا سي روز ديگر نمي‌تواني استخدام شوي.»
موضوع خيلي مهم بود. فرداي آن روز دوباره همگي آمدند و استعفا دادند. تا مي‌توانستيم سعي كرديم حالي‌شان كنيم كه از رفتن آن‌ها متأسفيم. من و لاري، دل‌مان نمي‌خواست در اين نبرد، دفتر مركزي شركت برنده شود. آن ها با ما خداحافظي كردند و بعد از روبوسي سرشان را انداختند پايين و رفتند. روز غمباري بود.
صبح روز بعد، دوباره توي صف استخدام ايستاده بودند. خوان‌گارسيا گفت كه آتش‌كار است و دنبال كار مي‌گردد. گفتم: «خوان برو و سي روز ديگر بيا.»
راست توي صورت من نگاه كرد و گفت: «خوان! خوان را نمي‌شناسم، اسم من مانوئل ارناندس است. آتش‌كار هستم و توي پوئبلو و سانتافه كار كرده‌ام و خيلي جاهاي ديگر.»
به او نگاه كردم. زن مريض و بچه‌ي بي‌دوا و استعفا و استخدام مكرر را به ياد آوردم. مي‌دانستم كه توي پوئبلو كار هست و در سانتافه براي آتش‌كارها كار نيست. اما به من چه ارتباطي داشت كه با كارگر، سر اسمش چانه بزنم. آتش‌كار لازم داشتم.
گونسالس شده بود كاره‌را، آيالا هم خجالت نكشيد و خودش را اسميت معرفي كرد. سه روز بعد، استعفاهاي مجدد شروع شد.
ليست حقوق ما را كه نگاه مي‌كردي، ياد تاريخ آمريكاي لا تين مي افتادي: لوپث، ويا، دياس، باتيستا، گومث و حتي سن‌مارتين و بوليوار را هم از قلم نينداخته بودند. عاقبت من و لاري از بس اسم غريبه و قيافه‌ي آشنا ديديم، خسته شديم و رفتيم سراغ رئيس كارخانه و ماجرا را با او در ميان گذاشتيم. در حالي كه سعي مي‌كرد نخندد، گفت: «عجب گرفتاري شديم. ما!»
روز بعد همه‌ي بخشنامه‌ها لغو شد. آتش‌كارهاي زبده را دعوت كرديم و با آن‌ها به گفت‌وگو نشستيم. به آن‌ها گفتيم كه ديگر بخشنامه‌اي در كار نيست. لاري هم دمغ و پكر بود. به آن‌ها گفت: «از فردا كه شماها را استخدام مي‌كنيم، اسمي را كه مي پسنديد و قرار نيست عوض كنيد، بگوييد. فقط با همين اسم از شما دعوت به كار مي‌شود.»
خنده بر لب‌هاي كارگران كش آمد و دندان‌هاي سفيدشان برق زد و گفتند: «چشم سينيور!»
غائله تمام شد.

Wednesday, April 26, 2006

راننده حواس پرت

IVAN EGÜEZ
ايوان ايگوئث
مترجم: اسدالله امرايي

امروز صبح مثل هميشه من و كلوديا از خانه بيرون زديم تا با ابوطياره اي كه ده سال پيش، پدر و مادرم به عنوان هديه براي ازدواجمان خريده بودند، سركار برويم. كمي كه رفتيم، چيزي كنار پدال گاز به پايم گرفت. كيف پول يا يك … ؟ اي دل غافل! نكند ديشب وقتي ماريا را به خانه رساندم، موقع خداحافظي، از سر حواس پرتي، چيزي جا گذاشته.نزديك بود چراغ قرمز را رد كنم. كلوديا گفت:“كجاي كاري؟ انگار حواست پرته؟“ بعد زير لب چيزي گفت كه من ديگر حواسم نبود. دست و پايم عرق كرده بود و با نااميدي مي خواستم همه ي حس لامسه ام را به كف كفشم منتقل كنم تا دقيقاً بفهمم آن جا چي مي گذرد و بي آنكه بويي ببرد، بردارمش. سرانجام توانستم با پايم آنرا از كنار پدال گاز به كنار كلاچ بياورم و بعد آن را به طرف در سراندم. مي خواستم همزمان با باز كردن در ماشين، يواشكي آن را توي خيابان بيندازم! اما هر كاري كردم نشد. تصميم گرفتم براي لحظه اي حواس كلوديا را پرت كنم و بعد آن را بردارم و از پنجره بيندازم بيرون، اما نمي شد! كلوديا به در تكيه داده و رفته بود تو نخ من. حسابي كفري شده بودم. سرعتم را كم كردم و توي آينه ماشين گشت پليس را ديدم. فكر كزده بهتر است براي اينكه از گشتي پليس فاصله بگيرم، بيشتر گاز بدهم. اما اگر مي ديدند چيزي از پنجره ماشين به بيرون پرت مي شود، مي توانستند هر فكري بكنند!كلوديا كه انگار نگران چبزي بود، پرخاش كنان گفت: “ مگر سر مي بري؟“
ديدم كه پليس حداقل يك چهار راه عقب مانده است. بعد به ميداني رسيديم و من با استفاده از فرصت به گلوديا گفتم دستش را از پنجره بيرون ببرد تا به سمت راست بپيچم و در يك لحظه شيء عجيب را برداشتم، كفش راحتي با بندهاي آبي. بي درنگ انداختمش بيرون و بعد با احساس غرور عجيبي كنار ميدان توقف كردم. از شادي دلم مي خواست داد بكشم. از ماشين پياده بشوم و براي خودم كف بزنم و پيروزي ام را جشن بگيرم. اما وقتي دوباره ماشين پليس را در آينه ديدم، خشكم زد. فكر كردم الان مي ايستند. كفش را برمي دارند و بعد صدا مي زنند. آهاي. كلوديا با لحن خاصي پرسيد: “ چي شده؟“گفتم: نمي دانم…
گشتي پليس از كنار ما گذشت. من هم راهم را كشيدم و يك راست تا جلو ساختمان محل كار كلوديا رفتم. پشت سر ما يك تاكسي ترمز كرد و لزه لزه چرخ ها بند آمد. دير رسيده ديگري بود از آن ها كه آرايش خود را توي تاكسي كامل مي كنند.
به كلوديا گفتم:“ خداحافظ عزيزم“با پاي برهنه دنبال كفش بند آبي اش مي گشت.