Sunday, December 21, 2008

بي‌خوابي

ديشب شب يلدا بود و بي‌خوابي يه سرم زده بود البته بي‌خوابي‌ام از بيكاري نبود. يك عالمه كار سرم ريخته بود. ياد دوست عزيزم علي جهانشاهي افتادم و كار بسيار هنرمندانه‌اش.

اميدوارم شما هم در لذتش شريك شويد.

بی خوابی

ويرخيليو پيني يرا

اسدالله امرايي

مرد زود به رخت‌خواب مي‌رود اما خوابش نمي‌برد. غلت مي‌زند. ملحفه‌ها را مي‌اندازد. سيگاري روشن مي‌كند. كمي ‌مطالعه مي‌كند. دوباره چراغ را خاموش مي‌كند. اما باز نمي‌تواند بخوابد. ساعت سه صبح بلند مي‌شود. در خانه‌ي دوست و همسايه‌اش را مي‌زند و پيش او درد دل مي‌كند و به او مي‌گويد كه خوابش نمي‌برد. از او راهنمايي مي‌خواهد. دوستش پيشنهاد مي‌كند كه قدمي ‌بزند. شايد خسته شود. بعد بايد فنجاني جوشانده‌ي برگ زيرفون بنوشد و چراغ را خاموش كند. همه‌ي اين كارها را مي‌كند، اما باز خوابش نمي‌برد. بلند مي‌شود اين بار به سراغ پزشك مي‌رود. پزشك هم طبق معمول حرف‌هايي مي‌زند و مرد باز هم نمي‌تواند بخوابد. ساعت شش صبح رولوري را پر مي‌كند و مغز خود را مي‌پكاند. مرد مرده است، اما هنوز خوابش نمي‌برد. بی‌خوابي خيلي بدپيله است.


Monday, September 15, 2008

به ياد ديويد فاستر والاس



‌ديويد فاستر والاس نويسنده جوان و خوش قلم امريكايي خود را حلق‌آويز كرد.مرگ نويسنده شاگردانش را بسيار متاثر كرده است.از اين نويسنده به فارسي دو سه داستان كوتاه با ترجمه‌ي من منتشر شده و يك داستان او را هم ليلا نصيري‌ها در روزنامه اعتماد منتشر كرد.يكي از داستان هاي او در مجموعه‌ي داستان‌هاي كوتاه كوتاه ، فلش فيكشن آمده است كه معادل دم داستان را به پيشنهاد مسعود طوفان براي آن انتخاب كرده‌ام با عنوان بهترين بچه عالم اول بار به همت نشر رسانش و بار دوم به همت نشر شولا منتشر شد .البته دنبال كتاب نگرديد گيرتان نمي‌‌آيد.

In memory of David Foster Wallace

‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌همه‌ چيز سبز است‌

مي‌گويد اهميتي‌ نمي‌دهم‌ كه‌ باور كني‌ يا نه، حقيقت‌ دارد مي‌تواني‌ باور كني‌ يا نه. قطعاً‌ دروغ‌ مي‌گفت‌ چون‌ اگر بناي‌ راست‌ گفتن‌ داشت‌ خودش‌ را جر مي‌داد كه‌ حرفش‌ را باور كني.

سيگاري‌ آتش‌ مي‌زند و روبرمي‌گرداند و سيگار در دست‌ موذيانه‌ از پنجره‌ باران‌ خورده‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند. مانده‌ام‌ چه‌ بگويم.

مي‌گويم‌ مي‌فلاي‌ مانده‌ام‌ چكار كنم، چه‌ بگويم‌ يا اصلاً‌ حرف‌ تو را بپذيرم. اما چيزهايي‌ هست‌ كه‌ مي‌دانم. مي‌دانم‌ كه‌ بزرگتر هستم‌ و تو نيستي. همه‌ چيزهايي‌ كه‌ بايد به‌ تو بدهم‌ مي‌دهم. هم‌ با دستم‌ هم‌ با دلم. هر چيزي‌ كه‌ درون‌ من‌ است‌ داده‌ام. تمام‌ مدت‌ نگهش‌ داشته‌ام‌ و هر روز مرتب‌ كار كرده‌ام. من‌ هميشه‌ براي‌ آنچه‌ انجام‌ مي‌دهم‌ دليل‌ داشته‌ام. سعي‌ كرده‌ام‌ خانه‌اي‌ برايت‌ دست‌ و پا كنم‌ كه‌ توي‌ آن‌ راحت‌ باشي‌ و خانه‌ قشنگ‌ باشد.

سيگاري‌ روشن‌ مي‌كنم‌ بعد كبريت‌ را مي‌اندازم‌ توي‌ لگن‌ ظرف‌شويي‌ كنار چوب‌ كبريت‌ه اي‌ ديگر و ظرفهاي‌ ديگر و سيم‌ و اسفنج.

مي‌گويم‌ مي‌فلاي‌ دلم‌ برايت‌ مي‌تپد اما راستش‌ چهل‌ و هشت‌ سال‌ سن‌ دارم. الان‌ وقتي‌ است‌ كه‌ نبايد بگذارم‌ هر چيزي‌ مرا جاكن‌ كند. بايد از فرصت‌ بهره‌ بگيرم‌ و سعي‌ كنم‌ از هر چيزي‌ به‌ جاي‌ خود استفاده‌ شود. بايد نيازهاي‌ خودم‌ را هم‌ در نظر بگيرم. من‌ نيازهايي‌ دارم‌ كه‌ حتي‌ نمي‌تواني‌ تصور كني. آخر خود تو هم‌ نيازهاي‌ زيادي‌ داري.

او چيزي‌ نمي‌گويد و من‌ به‌ پنجره‌اش‌ نگاه‌ مي‌كنم‌ و حس‌ مي‌كنم‌ كه‌ مي‌داند. مي‌دانم‌ و خودش‌ را روي‌ كاناپه‌ من‌ جا به‌ جا مي‌كند. پاهايش‌ را جمع‌ كرده‌ و زير دامن‌ كوتاهش‌ گذاشته.

مي‌گويم‌ واقعاً‌ مهم‌ نيست‌ چه‌ ديده‌ام‌ يا تصور مي‌كنم‌ كه‌ ديده‌ام. اهميتي‌ ندارد. مي‌دانم‌ كه‌ من‌ پيرترم‌ و تو نيستي. اما حالا حس‌ مي‌كنم‌ تمام‌ وجود من‌ از تنم‌ خارج‌ مي‌شود و به‌ سوي‌ تو مي‌آيد و چيزي‌ از تو برنمي‌گردد.

موهايش‌ را با سنجاق‌ و كش‌ بسته‌ است‌ و دست‌ زير چانه‌ است‌ توي‌ رؤ‌يا و روي‌ كاناپه‌ من‌ از پنجره‌ خيس‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند.

مي‌گويد همه‌ چيز سبز است. ميچ‌ نگاه‌ كن‌ كه‌ همه‌ چيز چقدر سبز است. چطور مي‌تواني‌ اين‌ حرف‌ها را بزني‌ وقتي‌ همه‌ چيز بيرون‌ از اينجا اينقدر سبز است.

پنجره‌ بالاي‌ ظرفشويي‌ آشپزخانه‌ با باران‌ تند ديشب‌ تميز شده‌ و حالا صبح‌ آفتابي‌ دميده، صبح‌ زود است. بيرون‌ همه‌ چيز سبز و به‌ هم‌ ريخته‌ است. درخت‌ها سبز و علف‌‌هاي‌ كنار سرعت‌گير سبز است‌ و بعضي‌ جا‌ها ريخته. اما همه‌ چيز سبز نيست. تريلي‌‌هاي‌ ديگر و ميز من‌ با قوطي‌‌هاي‌ آبجو و ته‌ سيگار‌هاي‌ توي‌ زيرسيگاري‌ سبز نيست. كاميون‌ من‌ و زمين‌ شن‌ريزي‌ شده‌ با اسباب‌ بازي‌ كه‌ زير بند رخت‌ بي‌رخت‌ يك‌ بري‌ افتاده‌ هم‌ سبز نيست. بند رخت‌ كنار تريلي‌ است‌ طرف‌ چند تايي‌ بچه‌ جور كرده.

مي‌گويد همه‌ چيز سبز است. زير لب‌ مي‌گويد و تا جايي‌ كه‌ مي‌دانم‌ با من‌ نيست.

دودم‌ را سرفه‌ مي‌كنم. و صبح‌ را با طعمي‌ كه‌ د‌هانم‌ را باردار كرده‌ آغاز مي‌كنم. توي‌ نور سحرگاهي‌ به‌ اكراه‌ روي‌ كاناپه‌ به‌ طرف‌ او مي‌چرخم.

از جايي‌ كه‌ نشسته‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند و من‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كنم. در من‌ چيزي‌ هست‌ كه‌ نمي‌توان‌ در آن‌ نگاه‌ نديده‌ گرفت. مي‌فلاي‌ جسم‌ دارد. او صبح‌ من‌ است‌ صدايش‌ كن.

Sunday, May 11, 2008

داستاني قديمي


داستاني قديمي

جيمز كلمن

جيمز كلمن نويسنده اسكاتلندي است كه در سال 1946 به دنيا آمده و در پرونده‌اش چندين رمان و مجموعه داستان كوتاه دارد.يكبار نامزد جايزه‌ي بوكر شده بود يكبار هم برنده جايزه..گرايش چپ دارد و داستان‌هايش از زندگي كارگران گلاسكو طرفداران زيادي دارد.

اين دختر همين طور مدت‌ها افسرده بود پس بايد مي‌فهمديم خبري شده.اما نفهميدم.آدم هميشه هم چيزي را كه جلو چشمش است نمي‌بيند.اين همه وقت نشسته‌اي گوشه‌ي خانه .آخرش گيج و گول مي ماني و كاسه‌ي چه كنم دست مي‌گيري.درست سر در نمي‌آوري .حتي اگر با بچه طرف باشي.به خصوص بچه.دو باره شروع شده، اما او كه بچه نيست.خانمي است براي خودش يك پا.دلم نمي خواهد اين داستان را تعريف كنم.

توكه نبايد اين حرف را بزني .داستان براي اين است كه تعريف شود.

خوب مي فهمم.مي دانم چه مي‌گويي.

چه خوب.

اما داستان تو....

آره

درباره‌ي يك دختر خدمتكار است،نه؟به خاطر دوست پسرش افسردگي گرفته.نه؟

نمي‌خواهم تعريف كنم.

بايد تعريف كني .بايد.مگر اينكه اصلاً داستاني در كار نباشد.

خدا به دور.داستان هست.آن هم چه داستاني.

An Old Story,James Kelman

Saturday, March 15, 2008

شوهر شاعر

مالي جايلز
اسدالله امرايي

The Poet's Husband, Molly Giles

مالي جايلز نويسنده امريكايي است كه در سال 1940 به دنيا آمده.شهرتش براي داستان‌هاي خيلي كوتاه اوست. جايزه‌هاي متعددي در پرونده‌ي كاريش است. مدرس داستان نويسي است. داستان حاضر با اطلاع و اجازه‌ي نويسنده ترجمه شده و بار اول در آبان 1384 منتشر شد. بار ديگر به درخواست دوستان در وبلاگ جديد مي‌گذارم.

رديف جلو مي‌نشيند، گنده، مرد گنده‌اي با دست‌هاي گنده، گوش‌هاي گنده، لب و دهان خشك، موي سرش را تازه اصلاح كرده، با صورت سرخ و سفيد، چشم‌هاي روشن كه پلك نمي‌زند، مردي آرام و نازنين، اولين چيزي كه تداعي مي‌كند، همين است ،مرد آرامي‌كه بلد است چطور گوش كند، زن آن بالا روي صحنه با لباس مشكي كوتاه كج مي‌شود و مج مي‌شود و شعري مي‌خواند، درباره‌ي وقتي كه مچ دست‌هاي خود را بريده بود، شعر ديگري درباره‌ي مردي كه هنوز مي‌بيند و شعر سوم در باره‌ي حرف نامربوطي است كه شوهرش شش سال پيش به‌اش گفته بود و زن نه از ياد مي‌برد و نه درك مي‌كرد، مرد گوش مي‌كند و مي‌داند شعرش كه تمام شود، همه كف مي‌زنند و يكي دو نفرکه بيشتر زن هستند ، بالا مي‌آيند و او را مي‌بوسند و شادمانی زيادي مي‌کنند.تا مي تواند خودش را مي‌بندد به شراب،.تند تند.سر راه که به خانه مي روند مي‌پرسد : «چه طور بود؟ جداٌ چه طور بود ؟»
او مي‌گويد : « فكر مي‌كنم خوب بود؟»
در واقع منظورش هم همين است اما شب كه زن خواب است روي تخت شان دراز مي‌كشد و از نقطه‌اي روي شيشه به ماه خيره مي‌شود.
نقطه‌اي كه او از ياد برده بود.

Monday, January 21, 2008

گذرنامه


دب اولن اونفرت
اسدالله امرايي


دب اولن اونفرت از داستان نويسان نسل نو امريكاست.داستان‌هايش در مجلات مختلفي مثل هارپرز،پلاشرز،نيويوركر و مجلات ديگر منتشر مي‌شود و در گلچين‌هاي داستاني به كرات آمده است.دانشكاه كانزاس ادبيات خلاقه درس مي‌دهد.نخستين مجموعه داستان ‌شلمل صدو پنجاه داستان او به نام دله دزدي (Minor Robberies)به تازگي منتشر شده است.داستان حاضر با اطلاع و اجازه نويسنده از مجله‌ي اگني(Agni )انتخاب و ترجمه شده است.لينك داستان را مي توانيد ملاحظه كنيد.

از توی اتاق هتلش با باقی وسایل دزدیده بودند. شاید هم اتاق هتل نبود، از خودش توی ترن. یا شاید ترن هم نبود، از توی جعبه قفل شده یا کیف. شاید هم توی هال یا راه پله، شاید اصلا دستش نرسیده بود و او مجبور بود مثل سگی که گم کرده آن را صدا کند. یا شاید یکی داشت که یک سالی نگه می‌داشت، هر نوامبر عوضش می‌کرد تا ده سال. یا ساعت‌ها توی سالن ترانزیت می‌نشست و آن را در دست می‌گرفت.
شاید می‌خواست یکی داشته باشد، اما نداشت، بلکه گم کرده بود یا گم می‌شد. شاید اصلا نداشته، یا نزدیک بود داشته باشد، یا یک نفر داشت، یکی که اسم و قیافه اش شبیه او بود یا یکی که ذهن و مغزش مثل او بود.

نکند آن را به بیگانه‌ای تحویل داده، یا نداده، یا قسم می‌خورد که نداده، یا روی پلی ایستاده بود و از لای انگشت‌هایش سرخورده و توی آب افتاده. برای اینکه نمی‌خواست به وطن برود.
برای اينكه فکرمی‌کرد وطنش همین جاست.

شاید خوب بدتر از این چی می‌خواست بشود؟

برگه آبی دست شویی، اشاره با دست که برو.

یا اينكه با سایر امریکایی‌های غیرامریکایی به قید سوگند به سوال‌های زیر جواب می‌داد. یا اينكه قسم کتبی می‌خورد که دوام بیشتری داشت و شاهد لازم نبود و می‌گفت تا حالا نگرفته، به کسی نفروخته، حق داشتنش سلب نشده، چال نکرده یا به کسی تحویل نداده. به خداوند و اولیا او قسم می‌خورد، مثل خل و چل‌هایی که به طلای خودشان قسم می‌خورند، به شرفش قسم می‌خورد با صدای لرزان آدمی‌شکست خورده، با لب‌های لرزان و چشم‌های رو به آسمان و صلیبی که می‌کشد و ذهنی صاف مثل دستگاه دروغ سنج. آقایان خانم می‌خواهد سوگند بخورد.
به صرب‌ها نداده. به چک‌ها نداده. به نیجریه ای‌ها هم نداده، به‌هاییتی‌ها و آرژانتینی‌ها هم. اگر السالوادوری‌ها داشته باشند کار او نیست. دست خاورمیانه ای‌ها هم نیست.
از او استقبال می‌کنند، وتعلیمی‌اش را به هوا پرت می‌کند.
یا اينكه در جای گرم و نمناک و اندوهباری زیر درختی با برگ‌های مثل کف دست خیس کنار مردی نشست که سیگاربرگی به دهان داشت و می‌گفت نگران نباشد. اگرخیلی ناراحت است، برایش یکی جور می‌کند-امریکایی نه، مکزیکی که بهتر است. پنج هزار دلار آب می‌خورد اسمش را هم توی سیستم وارد می‌کنند. همه دنیا مکزیکی‌ها را دوست دارند. آخرش یکی گیر می‌آورد، اما مهر ورود کوبایی دارد. تقصیر خودش نیست، اما با همچو چیزی نمی‌تواند به امریکا برگردد.

یا نمی‌تواند از احترامی‌ که به آدمی مثل جان وین می‌گذارند برخوردار شود در ریو... که کشتی‌اش به گل نشسته بود به او می‌گفتند. یک تاکسی بگیر، بعد اتوبوس، بعد یک اتوبوس دیگر و بعدش هم یک قایق برو دم عرشه و بگو هر کی مرا به آن طرف ببرد هر چی بخواهد می‌دهم. هرکی هرچی بخواهد. مرا اینجا ول نکنید وسط این گل و شل زیر آفتاب. کاری نکنید دوباره از اینجا بروم و دستبند به دست برگردم و مثل یهودی سرگردان آواره بیابان بشوم.

ورق‌های نشان دارش و این و آنش وسفر دلپذیرش.
دیر یا زود مردی با کت و شلوار می‌گفت، گذرنامةتان را لطف می‌کنید؟ یا خودش سر صف می‌گفت، گذرنامه‌ام کو؟ یا دست می‌کرد توی کیف، یا برمی‌گشت پشت سرش زمین را می‌گشت، یا نه. یا اينكه با قیافه مات غریبه‌ای به آن آقا نگاه می‌کرد که دکمه ضبط را فشار می‌دهد و می‌گويد خیلی خوب، از اول دوباره شروع می‌کنیم. گذرنامه‌تان را چه کردید؟

Tuesday, January 08, 2008

مويه كن سرزمين محبوب


دلم گرفته است.دلم گرفته است. وقتی خبر را شنیدم . خبر بد چقدر زود مي‌رسد.خبر تصادف خبر مرگ.خبر درد.همیشه باور دارم كه مرگ همين نزديكي هاست درست بيخ گوش آدميزاد . همیشه این همه تلخی را باور داشته‌ام . اما تلخي از دست دادن رفیقی درهم شكسته كه اتومبيلي در تاريكي شب زده و ناكارش كرده و از آن حادثه جان سالم به در برده بعد از شادي اطرافيانش در آن رستن، بي‌تعارف نفسم را بند آورد .هر چه كردم نتوانستم خود را راضي كنم كه در خانه بنشينم و براي تسلاي دل خودم به تسليت نروم.مهران قاسمی، همان مترجم و روزنامه نگاري كه چندسالي در تحريريه روزنامه‌ها و مجلاتي كه حالا جزو تاريخ مطبوعات هستند و برخي از آنها سالهاست در توقيف موقت به سر مي‌برند ،همكار خيلي از دوستانم بود و همكار خودم بود.مهران قاسمي هم پريد و هنوز صدايش در گوشم زنگ مي‌زند كه خبر رفتن اكبر رادي را مي‌داد. به دوستان و همکاران تسلیت می‌گویم .براي همسرش سارا آرزوي صبر دارم.به آنهايي هم كه خيال مي‌كردند اين "گنده" جايشان را تنگ كرده مي‌گويم خيالتان آسوده باشد مهران رفت.اما جاي شما باز هم تنگ است!