Wednesday, November 25, 2009

يك داستان كوتاه كوتاه از هرتا مولر


روز كاري
داستان كوتاهي از هرتا مولر.
ترجمه‌اي براي دكتر اكرم پدرام‌نيا.

هرتا مولر زاده ۱۷ اوت ۱۹۵۳ نویسنده، شاعر و مقاله‌نویس رومانیایی‌تبار آلمانی است. او بیشتر به‌خاطر توصیف‌هایش از شرایط سخت زندگی در دوران حکومت نیکلای چائوشسکو ديكتاتور روماني شهرت دارد. نيكلاي چائوشسكو در سال 1989 پيش از فرار از كشور به دست مردم افتاد و پس از محاكمه‌اي به همراه همسرش تيرباران شد. هرتا مولر جایزه نوبل ادبیات 2009 را برد. شماره بعدي مجله‌ي گلستانه يك پرونده باز كرده‌ام براي هرتا مولر.
اسدالله امرايي

هفت و سي دقيقه‌ي صبح. ساعت زنگ مي‌زند.
بيدار مي شوم، لباسم را درمي‌آورم. روي بالش مي‌گذارم. پيژامه‌ام را مي‌پوشم، به آشپزخانه مي‌روم. مي‌روم توي وان، حوله را برمي‌دارم، صورتم را با آن مي‌شويم، شانه را برمي‌دارم، خودم را با آن خشك مي‌كنم، مسواك را برمي‌دارم، سرم را با آن شانه مي‌زنم، ليف را برمي‌دارم. دندان‌هايم را با آن مسواك مي‌كنم. به دست‌شويي مي‌روم، يك تكه چاي مي‌خورم و يك فنجان نان مي‌نوشم.
ساعتم را باز مي‌كنم و حلقه‌ام را درمي‌آورم.
كفش‌هايم را مي‌كنم. به سمت پله‌ها مي‌روم، بعد در آپارتمان را باز مي‌كنم.
آسانسور را از طبقه‌ي پنجم به طبقه‌ي ‌اول مي‌آورم.
نه رديف پله را بالا مي‌روم تا به خيابان برسم. از اغذيه‌فروشي روزنامه مي‌خرم، بعد به ايستگاه تراموا مي‌روم و ساندويچ مي‌گيرم و وقتي به دكه روزنامه فروشي مي‌رسم سوار تراموا مي شوم.
سه ايستگاه پيش از سوار شدن پياده مي‌شوم.
جواب سلام نگهبان را مي‌دهم. نگهبان سلام مي‌دهد و مي‌گويد، بفرما تا چشم هم مي‌گذاريم اول هفته است و هفته تمام شده.
وارد اداره مي‌شوم، خداحافظي مي‌كنم، كتم را روي ميز مي‌آويزم، روي چوب رختي مي‌نشينم و كارم را شروع مي‌كنم. هشت ساعت كار مي‌كنم.

Monday, November 09, 2009

بيست سال از سقوط ديوار برلين گذشت



یک تکه از دیوار برلین

سام شپارد
اسدالله امرایی
ساموئل شپارد از نویسندگان معروف امریکایی است که بیشتر به نمایشنامه نویسی شهرت دارد.بیش از چهل و پنج نمایشنامه دارد و ده‌ها داستان کوتاه.در سی فیلم بازی کرده ونمایشنامه‌هایش جوایز متعددی برده.از جمله می‌توان به جوایز پولیتزر جایزه‌ی اوبی جایزه‌ی تئاتر نیویورک و نامزدی جایزه‌ی اسکار اشاره کرد. دوستاني كه اين داستان را در جن و پري خوانده‌اند تكراري بودنش را به خاطر مناسبت آ ن مي‌بخشند(http://www.jenopari.com/article.aspx?id=539) تابلو
نقاشي ديواري بريجيت كيندر است كه سال 1989 كشيده شده و ده سال بعد بازسازي شده.




بابای من از دهه‌ی هشتاد مطلقاً چیزی نمی‌داند. برای درس علوم اجتماعی کلاس هفتم باید با او مصاحبه می‌کردم و او چیزی نمی‌داند. می‌گوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشین‌ها یا مدل‌های مو، لباس ، یا موسیقی آن سال‌ها چیزی نمی‌داند. می‌گوید گه زده بودند به اقتصاد که کار جمهوریخواه‌ها بود جز این هم ، چیزی توی ذهنش نمانده . می‌گوید مهم‌ترین اتفاق دهه‌ی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا .فهمیدی. وقتی می‌گویم نباید درباره‌ی مسایل شخصی باشد می‌گوید، مگر چیز دیگری هم هست؟ می‌گویم چیزهایی مثل مد، سبک زندگی، خبرهای مملکتی آن موقع را می‌خواهم، می‌گوید هیچ کدام‌شان هیچ دخلی به واقعیت ندارد.واقعیت «رابطه‌ای شخصی» است و باقی چیزها سطحی و دروغ است، مثلاً اخبار. می‌گوید اخبار، سر تا پا دروغ است و علت استقبال مردم این است که اخبار را به اسم حقیقت محض به خورد ملت می‌دهند، ملت از همه جا بی‌خبر هم باور می‌کنند، چون دل‌شان می‌خواهد دروغ را باور کنند. حقیقت گلوگیرشان است و نمی‌توانند ببلعند . حرف‌هایی است که او می‌زند . بهش می‌گویم قرار است یک تکلیف ساده‌ی درسی باشد درباره‌ی دهه‌ی هشتاد، نه درباره‌ي «واقعیت» و «اخبار» ولی او می‌گوید از مسئله واقعیت که نمی‌شود به راحتی بگذری، بحث واقعیت مسایل دیگری از قبیل مدل مو و ماشین و موسیقی و امثالهم را کنار می‌زند. بعد می‌گوید حتی زندگی دهه‌ی هشتاد را هم به یاد نمی‌آورد، شاید اصلاً آن موقع زنده نبوده، ولی بعد می‌گوید لابد بوده، چون یادش می‌آید که مامانم را دیده و من و خواهرم هم همان سال‌ها به دنیا آمدیم. باز هم تکرار می‌کند. بابای من پاک خل شده. کس خل. تا مدت‌ها متوجه نبودم .ولی بود. خواهرم از دهه‌ی هشتاد بیشتر از بابام می‌داند و همه‌اش یک سال و خرده‌ای از من بزرگتر است. کلاس نهم است. ولی از همه چیز خبر دارد – از من نپرس از کجا می‌داند. می‌داند شلوارهای عجیب و غریب لوله تفنگی می‌پوشیدند و پاچه‌اش را می‌کردند توی چکمه‌های زیپ‌دار، دخترها جوراب‌های توری پاره‌ می‌پوشیدند و دستکش نخی سفید ارزان دست می‌کردند که خودشان را شکل مدونا دربیارند، که گمانم آن سال‌ها توی موسیقی اسم درکرده بوده، یا مایکل جکسون، که تازه پوست سیاهش را سفید می‌کرد، یا باب سیگر که به نظرم با آن تبلیغ مزخرف شورولت که می‌گفت «همچون یک کوه» شهرتی درکرده بود. از همه مهم‌تر، از مسایل سیاسی هم خبر دارد، اینکه روسیه دیگر آن روسیه نيست و دیوار برلین را هم رنبانده‌اند. از خواهرم می‌پرسم از کجا می‌داند، می‌گوید خودم آنجا بودم. می‌گویم: «آره، تو گفتی من هم باور کردم.»
می‌گوید: «می‌خواهی ثابت کنم؟»
می‌دود به طبقه‌ي بالا به اتاق خوابش و با یک تکه بتن رنگی، اندازه‌ی چیزبرگر می‌آید پایین و می‌گذارد روی پیشخان آشپزخانه، درست جلو من و بابام. می‌گویم: «حالا این چی هست؟»
می‌گوید: «یک تکه از دیوار برلین.»

بابام می‌گوید: «آره آره، خودشه. چه فوق العاده!» برمی‌دارد زیر و روش می‌کند، سبک سنگین می‌کند، انگار سنگی است از یک سیاره‌ي دیگر یا چیزی تو همین حد.

«کی رفتی دیوار برلین، عزیزم؟»
خواهرم مات و مبهوت نگاهش می‌کند. می‌گوید: «یادتان نیست؟ با مامان و خاله امی‌ رفتم.»
بابا می‌گوید: «یادم نمی‌آید. چند سالت بود؟»بابا چیزی یادش نمی‌آید. انگار حافظه‌اش را از دست داده. مگر می‌شود به یاد نیاورد؟ چطور می‌شود یادش نباشد دخترش به دیوار برلین رفته؟ هنوز پیر هم نشده که حافظه‌اش را از دست بدهد، ولی داده.
بابام می‌پرسد « من کجا بودم؟»
خواهرم می‌گوید «لابد مانده بودید تو خانه.»
می‌گوید: «لابد.»
از خواهرم می‌پرسم یک تکه از دیوار برلین از کجا گیرش آمده و او می‌گوید وقتی دیوار را خراب می‌کردند، از برلین رد می‌شدند ،کارگرها تکه‌های بتونی را به دست مردم می‌دادند، به سرنشین‌های ماشین‌های عبوری . می‌گوید جشن بود. خواهرم سه سالش بوده. دست‌های زمخت و پرموی مردها می‌آمد تو و تکه‌های سنگ و بتون را عین کیک تقسیم می‌کردند. اوهم اصلاً نمی‌فهمید چه خبر شده.

به تکه سیمانی روی پیشخان آشپزخانه خیره می‌شوم. یک طرفش صاف و تخت است و رنگی – فیروزه‌ای تند و بنفش با یک نوار باریک زرد که آن را به دو قسمت تقسيم کرده. به نظرم، رنگ اسپری است، شاید هم تکه‌ای از شعار دیوارنوشته‌ای باشد. آن طرفش شکسته و زبر است و مصالح آن پیداست؛ سنگ‌های کوچک صاف که انگار از اعماق جنگل‌ها آورده بودند. شن‌های درشتی که با ملات سیمان مخلوط شده و به جنس امریکایی شباهت نداشت ، ذره‌های ریزی که برق می‌زند. به لبه‌های بتون که انگشت می‌کشی، بیشتر شیشه به نظر می‌آید تا سنگ. خواهرم می‌گوید این تکه دیوار برلین را به مدرسه ببرم و سرکلاس نشان بدهم، که فکر می‌کنم پیشنهاد سخاوتمندانه‌ای باشد. بابام این تکه سنگین دیوار برلین را برمی‌دارد آن را می‌اندازد تو ی یک زیپلاک. وقتی می‌پرسم چرا این کار را می‌کند، می‌گوید برای اینکه گم نشود. می‌گوید خیلی مهم است و نباید گم شود یا آن را بدزدند، چون تکه‌ی زنده‌ای از تاریخ امروز است. چرا برایش مهم است؟ آقا تا همین چند دقیقه پیش حتی مطمئن نبود آن موقع زنده بوده یا نه، حالا به این تکه سیمانی می‌گوید زنده. با عقل جور درنمی‌آید. یک حلقه گنده‌ی لنت آب‌بندی نقره‌ای رنگ درمی‌آورد. یک تکه‌اش را با دندان می‌کند .لنت را می‌چسباند به سر زیپلاک بعد با یک ماژیک مشکی می‌نویسد: « تکه‌ي دیوار برلین» مثل برچسب اشیا موزه یا چیزی تو همین مایه‌ها. می‌گوید: « این کار لازم بود.»
بالا خانه تعطیل.
خواهرم تمام مدت تکلیف‌های مدرسه‌اش را انجام می‌دهد، اما وسط کار چیزهای دیگری از دهه‌ی هشتاد رو می‌کند و یک ریز بر سرم می‌ریزد، انگار مغزش از وسط نصف شده و همزمان می‌تواند، هردو کار را بکند. به نظرم دختر خیلی باهوشی است. می‌گوید: «غرب واشنگتن کوه آتشفشانی بود که فوران کرد. تا آخر سال همین جور مواد مذاب بیرون می‌ریخت. باقی سال هی می‌خوابید، هی فوران می‌کرد. این هم تو دهه‌ي هشتاد بود، بابا؟ نمی‌دانم چرا از او می‌پرسد. از کجا بداند؟
بابام می‌گوید:«نمی‌دانم.»
با اسفنج نمدار مورچه‌های سیاه را از روی پیشخان پاک می‌کند، له شان نمی‌کند، فقط می‌ریزدشان کف آشپزخانه و می‌گذارد راهشان را بروند.
از بابام می‌پرسم :«چرا نمی‌کشی؟»
می‌گوید: «مورچه‌ها را دوست دارم. مرا یاد تابستان و جاهای گرم می‌اندازند. بچه که بودیم، همیشه دور و برمان مورچه بود.»یک جوری از مورچه حرف می‌زند که انگار توله سگ‌ یا خوکچه هندی است.
خواهرم یکهو می‌گوید: «ایدز هم کشف شد! سال‌های دهه‌ی هشتاد بود که ویروس ایدز را کشف کردند.» حالا نمی‌دانم فکرش چطور کار می‌کند. رازی است که سر درنمی‌آورم ؛ انگار به صفحه‌ي مانیتور سبزی نگاه می‌کند و یکی یکی پایین می‌رود. ایدز؟ ایدز را از کجا آورد؟ می‌گوید: «ماروین گای هم با تیری که پدرش شلیک کرد کشته شد ، نه؟» پدرم یکهو وسط آشپزخانه خشکش می‌زند، انگار با تخته‌ای یا چیزی زده باشند توی ملاجش.
بابام می‌گوید: «آره. یادم می‌آید.»
می‌گویم: «واقعاً؟»
نگاهش می‌کنم. ایستاده و اسفنج نمدار در دستش است و آب قطره قطره می‌چکد . بی اینکه به من یا خواهرم یا چیز دیگری نگاه کند به روبه‌رو زل می‌زند، انگار می‌خواهد تصویر ماروین گای را با سر و صورت خوني و گلوله‌ای كه مغزش را پکانده زنده کند، از عکس‌های خبری آن زمان که ازشان بیزار است.

می‌گوید: «خیلی واضح یادم می‌آید. تو کالیفرنیا بودم. سال1984 . تابستان یا بهار 1984 .هوا خیلی گرم بود. ماروین گای به دست پدرش کشته شد. پدرش عالیجناب بود،نه؟ آره گمانم. یکی از این آدم‌های کلیسا.سر قضیه‌ای گلوله‌ای خالی کرد تو سر پسرش. فکر کنم سر زنی بود. قضیه مربوط به یک زن بود، نه؟» برمی‌گردد طرف خواهرم. خواهرم متوجه نیست كه بابا از او سوال می‌کند. سرش توی کتابش است ، مشغول درس و مشق است. دوباره می‌گوید: «سر یک زن نبود؟» خواهرم سرش را می‌آورد بالا و می‌بیند با اوست. زل زده به بابا، ولی انگار فکرش درگیر یک مسئله ریاضی است.
می‌گوید: «نمی‌دانم بابا.» باز سرش را می‌اندازد پایین، مشغول کتابش می‌شود. بابا به من نگاه می‌کند. یک جورهایی انگار دنبال حمایت است. جواب را نمی‌دانم. از کجا بدانم؟ آن اتفاق که افتاد من به دنیا هم نیامده بودم. باز به بیرون آشپزخانه نگاه می‌کند، به پنجره‌های تیره.
می‌گوید: «هه، چه جالب که یادم می‌آید.» اسفنج را می‌اندازد توی لگن و می‌رود به طرف در توری ایوان و مدتی می‌ایستد و به چمن و درخت افرا نگاه می‌کند. قورباغه‌ها از برکه‌ی پای تپه غورغورشان بلند است. کیسه‌ی زیپلاک را که تکه‌ی دیوار برلین توش است جلو نور می‌گیرم . فقط یک تکه بتون است.
خواهرم بی‌اینکه سر بلند کند می‌گوید: «گمش نکنی.»
می‌گویم: «چطور می‌توانم گمش کنم؟ برچسب دارد.»

Thursday, August 27, 2009

نامه‌ي سرگشاده


‌النا آرائوخو(كلمبيا)
اسدالله امرايي


‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ نامه‌ي ‌سرگشاده‌










بوع! الويرا حس‌ مي‌كند هوا سنگين‌تر شده، نور چراغ‌ها هر لحظه‌ روشن‌تر مي‌شود. هوا دم‌ كرده‌ و هر لحظه‌ كه‌ مي‌گذرد خفه‌تر مي‌شود. سكوت‌ سنگيني‌ است. حالا كه‌ به‌ فكر حرف‌هاي‌ مارتين‌ درباره‌ اوآي‌تي‌ مي‌افتد و نقض‌ مواد 85 كنوانسيون‌ و مواد 86 و 87 و 89 را به‌ ياد مي‌آورد، سرش‌ گيج‌ مي‌رود، همان‌ خبرنگاري‌ كه‌ درباره‌ي‌ پرونده‌ي‌ اعترافات‌ يكي از زنداني‌هاي‌ پرسيده‌ بود كه‌ سرش‌ را پوشانده‌ بودند، بعد با باتوم‌ به‌ سرش‌ مي‌زدند. چند ساعت‌ از مچ‌ آويزانش‌ كرده‌ بودند و در همان‌ حال‌ تهديد مي‌كردند و كتك‌ مي‌زدند. جلو‌ چند نفر لختش‌ كرده‌ بودند كه‌ سرشان‌ پوشيده‌ بود و روي‌ يك‌ پا ايستانده‌ بودند. و پاي‌ ديگرشان‌ را از لاي‌ دست‌هاي‌ دستبند زده‌شان‌ رد كرده‌ بودند. بلي‌ درست‌ است‌ دانشجويي‌ هم‌ كه‌ الان‌ به‌ مكزيك‌ تبعيد شده‌ مي‌گفت‌ كه‌ توي‌ اين‌ وضع‌ نگه‌ مي‌داشتندش. بعد هم‌ كشيدند تو و كلاه‌ خودي‌ روي‌ سرش‌ گذاشتند چپ‌ و راست‌ او را مي‌زدند تا آنكه‌ به‌ زمين‌ افتاد باز هم‌ زدند. توي‌ شكم‌ و كمرش‌ يكي‌ مي‌كوبيد، يكي‌ لگد مي‌زد و يكي‌ ديگر هم‌ گوشت‌ تنش‌ را مي‌كند. يكي‌ هم‌ دست‌ او را مي‌پيچاند و از پشت‌ بالا مي‌آورد و همان‌ موقع‌ كله‌اش‌ را به‌ عقب‌ مي‌كشيد.
آنها مردم‌ را شكنجه‌ مي‌دهند! نمي‌توانند منكر شوند! الويرا خواست‌ يكباره‌ داد بكشد. اما توي‌ آن‌ مبل‌ راحتي‌ لم‌ داده. با موهاي‌ تازه‌ درست‌ كرده‌ و كت‌ و دامن‌ تنگ‌ سفارشي‌ را به‌ تن‌ كرده‌ و او را آقاي‌ رئيس‌جمهور صدا مي‌كند و آماده‌ است‌ تا فرمايش‌هاي‌ عاليجناب‌ را به‌ فرانسه‌ ترجمه‌ كند. با صدايي‌ سرد و كش‌دار كه‌ انگار از سق‌ صاحب‌ صدا به‌ زور كنده‌ مي‌شد حرف‌ مي‌زد و مثل‌ نوار ضبط صوت‌ باتري‌ تمام‌ كرده‌ مي‌گفت:«هي‌ ي‌ ي‌ ي‌ ي‌ چ‌ زنداااااني‌ سي‌ ي‌ ي‌ ي‌ ياسي‌ ندااارري‌ ي‌ ي‌ م.»
بعد هم‌ آنهايي‌ كه‌ ته‌ اتاق‌ نشسته‌ بودند لبخند تاييدآميزي‌ برلب‌ آوردند، آدم‌هايي‌ كه‌ گوش‌ تا گوش‌ نشسته‌ بودند و به‌ حرف‌هاي‌ كميته‌ي‌ كلمبيا گوش‌ مي‌دادند. الويرا احساس‌ حماقت‌ مي‌كرد و به‌ ديوارهاي‌ مخمل‌كوب‌ هتل‌ اينتركنتينانتال‌ چشم‌ دوخت. چهار كارآگاه‌ سوئيسي، دوتا از آمريكاي‌ لاتين، يك‌ افسر ارتش‌ كلمبيا و يكي‌ از نيروي‌ دريايي‌ و سفير خپل‌ و سرخ‌رو و كچل‌ در آنجا بودند كه‌ از ديدن‌ او حالش‌ بد شده‌ بود و بفهمي‌ بنفهمي‌ دست‌هايش‌ مي‌لرزيد. توي‌ سرسراي‌ هتل‌ به‌ او برخورد: «الويريتا، الويريتا! تو هم‌ قاطي‌ اين‌ها شدي»؟ البته‌ سفير يوخنيو بِلِس‌ بود و فوراً‌ او را به‌ جا آورد. اگر نمي‌شناخت‌ جاي‌ تعجب‌ بود. آنها توي‌ يك‌ محل‌ بزرگ‌ شده‌ بودند، توي‌ خيابان‌ پوبلادو. بلس‌ بهترين‌ دوست‌ برادرش‌ بود توي‌ دبيرستان‌ و دانشكده، حتي‌ كارشان‌ را هم‌ با هم‌ شروع‌ كردند. تنها فرق‌ ماجرا اين‌ بود كه‌ بلس‌ زودتر وارد كميته‌ي‌ مركزي‌ آزادي‌ شد. لابد به‌ همين‌ دليل‌ هم‌ سفيرش‌ كردند، به‌ خاطر راي‌هايي‌ كه‌ جمع‌ كرد. درست‌ از آن‌ موقع‌ تا به‌ حال‌ خيلي‌ چيزها فرق‌ كرده، از آن‌ آخرين‌ باري‌ كه‌ الويرا او را توي‌ مدلين‌ ديده‌ بود. رفته‌ بود كه‌ از چشم‌ برادرش‌ دور باشد. مي‌دانست‌ كه‌ برادرش‌ و يوخنيو بلس‌ خيلي‌ زود ترقي‌ كرده‌اند. به‌ هرحال‌ از اين‌ دوتا دبنگ‌ خايه‌مال‌ و دو دوزه‌باز از اين‌ بيشتر هم‌ انتظار نمي‌رفت. دقيقاً‌ همين‌ حرف‌ را توي‌ روي‌ برادرش‌ استفراغ‌ كرد آن‌ هم‌ آخرين‌ باري‌ كه‌ به‌ خود جرأت‌ داده‌ بود از موضع‌ برادر بزرگتر او را نصيحت‌ كند و با لحن‌ بازجويانه‌ به‌ او بفهماند كه‌ قاطيِ‌ «آنها» شدن‌ بي‌احترامي‌ به‌ پدر و مادر مرحوم‌شان‌ است، خدا بيامرزدشان. به‌ كسي‌ مربوط‌ نيست. آن‌ روز الويرا دلش‌ مي‌خواست‌ يقه‌ي‌ پيراهن‌ صورتي‌ او را بگيرد و كراوات‌ را چنان‌ بكشد كه‌ فرياد او بلند شود. اما در عوض‌ صبورانه‌ دندان‌ برهم‌ ساييد و گفت‌ كه‌ به‌ دفاع‌ از حقوق‌ بشر اعتقاد دارد. ماجرا مال‌ پنج‌ سال‌ پيش‌ بود. توي‌ اين‌ مدت‌ الويرا سفر رفت‌ و شوهر كرد. حالا هم‌ انتظار داشت‌ كه‌ يوخنيو بلس‌ به‌ برادرش‌ خبر بدهد كه‌ حتي‌ توي‌ سوئيس‌ هم‌ او با «آن‌ آدم‌ها» قاطي‌ شده‌ است. بهتر مي‌توانست‌ به‌ خاطر ازدواج‌ با آن‌ زن‌ خرپول‌ خنگ‌ هم‌ تبريك‌ بگويد كه‌ از صدقه‌ سر او مديريتِ‌ كارخانه‌ي‌ كولتِخِر را به‌ او دادند.
بوع! وقتي‌ سفير بلس‌ لبخندزنان‌ به‌ طرف‌ او آمد، الويرا چهره‌ درهم‌ كشيد انگار قلب‌ او با دردي‌ موذي‌ فشرده‌ مي‌شد. بعد به‌ زبان‌ فرانسه‌ او را به‌ آدم‌هاي‌ سي‌آرتي، وي‌ پي‌ اودي‌ و اف‌ اودبل‌ بي‌ معرفي‌ كرد بعد هم‌ به‌ ساير رهبران‌ اتحاديه‌ها. هفت‌ نفر بودند، كه‌ تحويل‌ نگرفتند. به‌ مارتين‌ عبوس‌ و اخم‌آلود هم‌ معرفي‌اش‌ كرد كه‌ با لباس‌ زرد خوشگل‌تر و رعناتر شده‌ بود و لاغرتر. الويرا گردن‌بند سرخ‌پوستي‌ را هم‌ به‌ او داده‌ بود تا با آن‌ موي‌ طلايي‌ يك‌ دست‌ باشد. مارتين‌ از آن‌ زن‌هايي‌ بود كه‌ هروقت‌ جدي‌ مي‌شد خنده‌ از چهره‌اش‌ مي‌رفت‌ و مثل‌ تابلوهاي‌ حكاكي‌ چوبي‌ محل‌ تولدش‌ سفت‌ و سخت‌ قيافه‌ مي‌گرفت. اهل‌ والِس بود و از زن‌هاي‌ سخت‌كوش‌ والسي. الويرا از رنگ‌ و ظاهر لباس‌ او خوشش‌ آمد. خودش‌ هم‌ لباس‌ تيره‌ به‌ تن‌ داشت. اعضاي‌ اتحاديه‌ همگي‌ بدون‌ كراوات‌ بودند. غير از آن‌ها دوتا ريشوي‌ اوركت‌ نظامي‌ هم‌ بودند كه‌ پيش‌ از پيدا شدن‌ سر و كله‌‌ي سفير، نامه‌ها را مي‌خواندند. سفير از در آسانسور بيرون‌ آمد. محافظ‌ قُلتَشَني‌ جلو‌ او حركت‌ مي‌كرد و اداي‌ راكي‌ را درمي‌آورد و «كور شو دور شو» راه‌ انداخته‌ بود. بلس‌ به‌ او اشاره‌ كرد كه‌ كنار او بايستد تا بتواند با «آن‌ آدم‌ها» خوش‌ و بش‌ كند. آن‌ موقع‌ بود كه‌ دوباره‌ الويريتا الويريتا راه‌ انداخت. يوخنيو بلس‌ مي‌توانست‌ همين‌ سر و صداهاي‌ الويريتا را توي‌ آسانسور هم‌ از خودش‌ دربياورد. انگار الويرا علاقه‌اي‌ به‌ برنامه‌‌ي آن‌ روز نشان‌ نداده‌ بود. سفير به‌ عكاس‌ها گفته‌ بود كه‌ عكس‌ گرفتن‌ قدغن‌ است.
دو دقيقه‌ بعد كه‌ وقتي‌ وارد سوئيت‌ طبقه‌‌ي يازدهم‌ شد، سفير اعلام‌ كرد: جناب‌ رئيس‌جمهور، يك‌ خانم‌ كلمبيايي‌ آنتيوكيا، جناب‌ رئيس‌جمهور، خواهر مدير كولتخر. بوع! الويرا وقتي‌ وارد شد و او را ته‌ اتاق‌ توي‌ صندلي‌ دسته‌دار ديد كه‌ كنار دستش‌ ظرفي‌ شكلات‌ قرار داشت‌ و قطعاً‌ هديه‌‌ي شركت‌ نستله‌ بود اقش‌ گرفت. احساس‌ مي‌كرد واقعاً‌ رئيس‌جمهور نيست. باورش‌ نمي‌شد. انگار عروسكي‌ گنده‌ را كاه‌ تويش‌ پر كرده‌ بودند. به‌ حيواني‌ مي‌ماند كه‌ توي‌ آن‌ اسفنج‌ ريخته‌ باشند و روي‌ صندلي‌ سبز مخمل‌ نشانده‌ باشند. الويرا گيج‌ و منگ‌ سعي‌ كرد جلو برود. براي‌ او خيلي‌ سخت‌ بود كه‌ بلند شود، دست‌ دراز كند و آن‌ دست‌هاي‌ خپل‌ و نرم‌ مثل‌ متكا را در دست‌ بگيرد. همان‌ موقع‌ مارتين‌ و بقيه‌ هم‌ به‌ تقليد از حركت‌ او نيم‌ دايره‌اي‌ تشكيل‌ دادند. الويرا حالا بايد گوش‌ مي‌داد و حرف‌هاي‌ آقاي‌ رئيس‌جمهور را ترجمه‌ مي‌كرد. در واقع‌ چنان‌ زوري‌ مي‌زد كه‌ دو كلمه‌ حرف‌ بزند؛ انگار جانش‌ بالا مي‌آيد اما حرف‌ از توي‌ دهان‌ خيس‌ بيرون‌ نمي‌جهد. رئيس‌جمهور با عينك‌ ذره‌بين‌ تيره‌ به‌ جايي‌ ثابت‌ خيره‌ مانده‌ و هيكل‌ درشت‌ او توي‌ لباس‌ تيره‌ چه‌ ابهتي‌ داشت‌ و كله‌اش‌ كه‌ مرتب‌تر از هيكل‌ او بود انگار بند و مفصل‌ نداشت. بله هيكل‌ يك‌ پارچه‌ بود. انگار همين‌طور پشت‌ سرهم‌ تا خورده‌ بود بدون‌ درز. كت‌ و پيراهن‌ با يقه‌ و دكمه‌ بسته‌ و شلواري‌ كه‌ زانوهاي‌ پخ‌ او را مي‌پوشاند. دست‌هايش‌ چروكيده‌ بود، انگار خوب‌ پرشان‌ نكرده‌ بودند.
وقتي‌ رئيس‌جمهور حرف‌ مي‌زد به‌ نظرش‌ رسيد كه‌ خودش‌ حرف‌ نمي‌زند و حرف‌هاي‌ او از جايي‌ به‌ زور توي‌ دهانش‌ غرغره‌ مي‌شود. انگار عروسكي‌ بود كه‌ يكي‌ ديگر به‌ جاي‌ او حرف‌ مي‌زد. انگار يكي‌ از دور آن‌ جمله‌هاي‌ كوتاه‌ و بريده‌ و كش‌دار را به‌ او ديكته‌ مي‌كرد و يكي‌ حركات‌ انگشت‌ او را اداره‌ مي‌كرد و گونه‌هايش ‌ را باد شده‌ و تپل‌ نگه‌ مي‌داشت‌ و آن‌ هيكل‌ درب‌ و داغان‌ را سرپا حفظ‌ مي‌كرد. در واقع‌ صداي‌ او انگار با كنترل‌ از راه‌ دور هدايت‌ مي‌شد. الويرا مردد و مشوش‌ سعي‌ مي‌كرد حرف‌هاي‌ او را ترجمه‌ كند و عقب‌ نماند و جلو نيفتد. لحن‌ كلام‌ او به‌ گونه‌اي‌ بود كه‌ حركات‌ را كش‌ مي‌داد و همين‌ باعث‌ مي‌شد كه‌ الويرا احساس‌ خواب‌آلودگي‌ بكند. گاهي‌ حس‌ مي‌كرد صداي‌ فرو خورده‌اي‌ را مي‌شنود و كلمه‌ها توي‌ حنجره‌اش‌ پس‌ مي‌رود. درست‌ مثل‌ طنين‌ يك‌ صدا. گاهي‌ وقت‌ها صداي‌ شبيه‌ خرناس‌ مي‌شنيد. مطمئن‌ بود كه‌ حرف‌ها را به‌ فرانسه‌ منتقل‌ مي‌كند. خوابش‌ گرفته‌ بود و پلك‌هايش‌ سنگين‌ شده‌ بود. فكر مي‌كرد خيلي‌ خسته‌ است‌ و نبايد ادامه‌ بدهد. شايد حاصل‌ دوندگي‌هاي‌ چند روز گذشته‌ بود كه‌ ناگهان‌ به‌ جانش‌ ريخت. درست‌ و حسابي‌ غذا نمي‌خورد، خوابش‌ مرتب‌ نبود. شب‌ قبل‌ هم‌ دير خوابيده‌ بود. مارتين‌ او را رساند ساعت‌ جيش‌ پاكو و سوكورو بود. طبق‌ معمول‌ ال‌فلاكو پدرش‌ را درآورد، چشم‌هاي‌ آبي‌ درشتش‌ وقتي‌ به‌ اسپانيولي‌ بدوبيراه‌ مي‌گفت‌ بزرگ‌ و بزرگتر مي‌شد. الويرا هم‌ طبق‌ معمول‌ شانه‌ها را بالاقيدي‌ بالا مي‌انداخت‌ و به‌ او گفت‌ كه: بريده‌اي‌ و هر روز بيشتر از روز قبل‌ توي‌ خودت‌ فرو مي‌روي‌ و هيكل‌ گنده‌ ورزشكاري‌ا‌ت‌ آب‌ مي‌رود و مثل‌ خوابگردها مي‌شوي. بعد هم‌ ال‌فلاكو خسته‌ و آزرده‌ چيزي‌ را نشانش‌ داد كه‌ براي‌ او نگه‌ داشته‌ بود. مي‌خواست‌ غافلگيرش‌ كند. چيزي‌ كه‌ همان‌ شب‌ به‌ ذهن‌اش‌ رسيده‌ بود. چيزي‌ كه‌ آن‌ شب‌ كه‌ براي‌ چليتا نقاشي‌ مي‌كشيد و سياست‌ كلمبيا را براي‌ او تشريح‌ مي‌كرد كشيده‌ بود. الويرا سعي‌ كرد خنده‌اش‌ را فرو بخورد و كاريكاتور را تحسين‌ كرد: مرد خپلي‌ را كه‌ يك‌ طرف‌ سرش‌ كلاه‌ كپي‌ بود و يك‌ طرف‌ كلاه‌ سيلندر و يك‌ طرف‌ پاپيون‌ زده‌ بود و يك‌ طرف‌ اِپُل‌ نظامي، و چشم‌ها را به‌ آسمان‌ دوخته‌ بود و لبخند مي‌زد. دندانهاي‌ او با ميله‌هاي‌ زندان‌ از هم‌ جدا شده‌ بود و پشت‌ ميله‌ها زنداني‌هاي‌ در حال‌ شكنجه‌ شدن‌ دست‌ و پا مي‌زدند. پوستر خوبي‌ از آب‌ درمي‌آمد. وقتي‌ الويرا اين‌ حرف‌ را زد، ال‌فلاكو به‌ جاي‌ آنكه‌ بگويد برو بخواب‌ گفت‌ كه‌ بنشين‌ قهوه‌اي‌ بخوريم. به‌ آشپزخانه‌ رفتند. مايع‌ غليظ‌ سياه‌ داغ‌ خيلي‌ مي‌چسبيد و خستگي‌ را از تن‌ آنها به‌ درمي‌برد. از هر دري‌ حرف‌ زدند: از كنفرانس‌ مطبوعاتي‌ و اينكه‌ خبرنگارها از انتظار حوصله‌شان‌ سر رفت‌ و از بس‌ منتظر كشيش‌ يسوعي‌ و معلم‌ اتحاديه‌ ماندند زير پاشان‌ علف‌ سبز شد. چون‌ راجر نتوانست‌ آنها را توي‌ ترمينال‌ ژنو پيدا كند، الويرا عصباني‌ شد و كلي‌ به‌ او بدوبيراه‌ گفت‌ و قسم‌ مي‌خورد همان‌ دوتايي‌ هستند كه‌ دم‌ كافه‌ ترياي‌ درجه‌ دو ايستاده‌ بودند، چون‌ به‌ رغم‌ ريش‌ انبوه‌ و شلوار جين‌اش‌ معلوم‌ بود كه‌ كشيش‌ است‌ و كنار او سوكورو بود، همان‌ كه‌ موهاي‌ فرفري‌ داشت‌ و عينك‌ زده‌ بود. الويرا او را از زماني‌ كه‌ توي‌ اتحاديه‌ ديده‌ بود مي‌شناخت‌ و براي‌ هزارمين‌ بار به‌ ال‌فلاكو گفت‌ كه‌ كي، كجا، چه‌طور و با كي‌ ديده. و اگر ال‌فلاكو زبان‌ به‌ دهان‌ مي‌گرفت‌ و فحش‌ نمي‌داد و از آشپزخانه‌ بيرون‌ نمي‌رفت‌ و به‌ او توصيه‌ نمي‌كرد كه‌ توي‌ آينه‌ نگاهي‌ به‌ قيافه‌ي‌ خودش‌ بيندازد و چشم‌هاي‌ پف‌ كرده‌اش‌ را ببيند، قطعاً‌ چراغ‌ را خاموش‌ نمي‌كرد كه‌ برود و بخوابد. حالا الويرا به‌ ياد مي‌آورد. انگار سراب‌ بود: متكاهاي‌ كف‌ اتاق‌ نشيمن‌ آپارتمان‌ نقلي‌شان‌ وسط‌ آن‌ همه‌ ته‌ سيگار و زيرسيگاري‌ و پس‌ مانده‌ي‌ غذا و حس‌ چسبناك‌ شب‌زنده‌داري. مارتين‌ و پاچو و سوكورو با لباس‌ مي‌خوابيدند. او و ال‌فلاكو روي‌ تخت‌ هر كدام‌ يك‌ طرف‌ ولو مي‌شدند، خسته‌ و مرده‌ خواب‌ تا زنگ‌ بعدي‌ به‌ صدا دربيايد.
«رينگ‌ گ‌ گ‌ گ‌ گ!»
زنگ‌ اول‌ ساعت‌ هفت‌ به‌ صدا درآمد، بعد زنگ‌ حزب‌ سوسياليست، بعد نوبت‌ مركز اجتماعي‌ پروتستان‌ رسيد آن‌ هم‌ سر صبحانه. بعد كاريتاس‌ و تي‌وي‌بي، اي‌دي‌تي‌پي، اس‌اي‌وي، اوسي‌ال‌دي‌آر و به‌ دنبال‌ آنها اف‌تي‌ام‌اچ‌ و اف‌اس‌سي‌جي. الويرا دفعه‌ي اولش‌ بود كه‌ با همه‌ اين‌ سازمان‌ يك‌ مرتبه‌ سروكار پيدا مي‌كرد و چپ‌ و راست‌ يادداشت‌ برمي‌داشت‌ و پاچو و سوكور و با شستن‌ ظرف‌ها او را تشويق‌ مي‌كردند. اين‌ كارشان‌ به‌ ماراتن‌ مي‌ماند يا حراج. تا ساعت‌ هشت، پنجاه‌ و پنج‌ امضا جمع‌ شد، ساعت‌ هشت‌ونيم‌ پنجاه‌وهشت‌تا، ساعت‌ نه‌ شصت‌وسه‌تا، و نه‌ونيم‌ شصت‌وهفت‌تا، ساعت‌ ده‌ هفتادتا و ساعت‌ يازده‌ هفتادوچهارتا. راجر همه‌ چيز را طبقه‌بندي‌ كرد و چنان‌ لبخند مي‌زد كه‌ خيلي‌ها مي‌پرسيدند نكند عوض‌ سوئيس‌ از آنتوكيا آمده‌ باشد. فهرست‌ بلندبالايي‌ از احزاب‌ سياسي، اتحاديه‌هاي‌ كارگري، مؤ‌سسات‌ حقوق‌بشر و سازمان‌هاي‌ خيريه‌ و بسياري‌ از افراد آماده‌ شد و ستون‌ها و رديف‌ها را با ماشين‌ پلي‌كپي‌ رمينگتون‌ قراضه‌اي‌ آماده‌ مي‌كردند، ال‌فلاكو خبره‌ بود و حتي‌ فضاهايي‌ را كه‌ از گير فنر ماشين‌ درمي‌رفت‌ هم‌ پر مي‌كرد. راجر رفت‌ تا بنزين‌ بزند وانت‌ را آماده‌ كند تا مارتين‌ چليتا را كنار خودش‌ بنشاند و تخت‌گاز با سرعت‌ نود كيلومتر در ساعت‌ برود. چليتا مي‌پرسيد چه‌ خبرشده.
آخر كار تنها كساني‌ كه‌ به‌ ژنو رفتند چليتا و الويرا و مارتين‌ بودند. چون‌ سوكورو كار مهم‌تري‌ داشت. خوب‌ پاچو هم‌ رفت. خوب‌ شد چون‌ مي‌توانست‌ مراقب‌ چليتا و الويرا باشد و او را آرام‌ كند كه‌ از تأخير عصباني‌ شده‌ بود. برايش‌ توضيح‌ دادند كه‌ نمي‌توانند راه‌ بيفتند، مگر اين‌ كه‌ جواب‌ همه‌ي‌ اتحاديه‌هاي‌ كارگري‌ را بگيرند و ليست‌ امضاها تكميل‌ شود و الويرا التماس‌ مي‌كرد كه‌ بجنبند و تكرار مي‌كرد كه‌ اين‌ كار ديوانگي‌ است‌ و نمي‌شود صبر كرد، بايد زود راه‌ بيفتند وگرنه‌ تا دوازده‌ به‌ ژنو نمي‌رسند، مخصوصاً‌ كه‌ محل‌ هتل‌ اينتركنتينانتال‌ را نمي‌دانستند. وقتي‌ سرانجام‌ باوجود گشت‌ جاده‌ و باران‌ خودشان‌ را به‌ ژنو رساندند، الويرا به‌ مارتين‌ گفت‌ كه‌ نبش‌ خياباني‌ نگه‌ دارد، در را باز كرد و با اشتياق‌ بيرون‌ پريد و جلو‌ سه‌ نفر را گرفت‌ و نشاني‌ هتل‌ را پرسيد كه‌ همه‌شان‌ اول‌ به‌ راست‌ و بعداً‌ به‌ چپ‌ اشاره‌ كردند و راه‌ نشان‌ دادند. آخر كار وانت‌ با يكي‌ دو تكان‌ راه‌ افتاد و به‌ محض‌ اين‌ كه‌ برج‌ شيشه‌اي‌ و پاركينگ‌ بزرگ‌ هتل‌ را ديدند، الويرا دوباره‌ از ماشين‌ بيرون‌ پريد، در را كوبيد و به‌ مارتين‌ گفت‌ سريع‌ به‌ آنجا برود و از پاچو خواست‌ مواظب‌ چليتا باشد. تا يك‌ ساعت‌ ديگر هم‌ توي‌ كافه‌‌ي راه‌آهن‌ همديگر را مي‌ديدند.
خوب‌ الويرا تا اين‌ موقع‌ نمي‌دانست‌ كه‌ مقاومت‌ بدني‌اش‌ كم‌ شده‌ و حالا هم‌ كه‌ به‌ كنسول‌ دم‌ ديوار سرسراي‌ هتل‌ تكيه‌ داده‌ بود حال‌ نداشت. سرسراي‌ هتل‌ به‌ فرودگاه‌ مي‌ماند و چپ‌ و راست‌ آدم‌هاي‌ تيره‌پوست‌ را مي‌ديد كه‌ با لباس‌هاي‌ گران‌قيمت‌ نوكيسه‌ها اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ مي‌رفتند و بين‌ آنها از بورها و لباس‌هاي‌ نيم‌دار خبري‌ نبود، رهبران‌ اتحاديه‌هاي‌ كارگري‌ از وي‌ پي‌ او دي، سي‌آرتي‌ و اف‌ او دَبل‌ بي‌ و باقي‌ حروف‌ اختصاري‌ كه‌ اعصاب‌ او را خرد مي‌كردند به‌ چشم‌ نمي‌آمدند. با همه‌ جوش‌ زدن‌ها و داد و بيدادهايشان‌ متوجه‌ نشد كه‌ گروهي‌ زير باران‌ يك‌ ريز كه‌ جاده‌ را لغزنده‌ كرده‌ بود، ايستاده‌اند. جاده‌ آن‌قدر لغزنده‌ بود كه‌ اصلاً‌ الويرا باور نمي‌كرد به‌ موقع‌ برسند. مارتين‌ مثل‌ ماشين‌ مسابقه‌ گاز مي‌داد و از چنگ‌ تله‌هاي‌ راداري‌ مي‌گذشت‌ و بيست‌ دقيقه‌اي‌ جاده‌ را به‌ آخر رساند تا به‌موقع‌ سر قرار حاضر باشد و وقتي‌ رسيد از رهبران‌ اتحاديه‌هاي‌ كارگري‌ سوئيس‌ خبري‌ نبود. لعنتي‌ها! اما در واقع‌ آمده‌ بودند فقط‌ مارتين‌ و الويرا از بس‌ عجله‌ داشتند آنها را نديدند، چون‌ حسابي‌ به‌ هم‌ ريخته، بودند. همين. آنها حتي‌ متوجه‌ كساني‌ نشدند كه‌ بي‌چتر و باراني‌ به‌ هواي‌ خراب، بد و بيراه‌ مي‌گفتند. وقتي‌ سرانجام‌ مارتين‌ آنها را ديد، رفت‌ سراغشان‌ و صداشان‌ كرد. الويرا داد و بيداد راه‌ انداخت، مارتين‌ بيشتر از هركسي‌ شلوغ‌ مي‌كرد. توي‌ سرسراي‌ هتل‌ چنان‌ قشقرقي‌ راه‌ انداختند كه‌ سفير با وجود تأخير پانزده‌ دقيقه‌اي، به‌ آنها وقت‌ داد، نشست، نامه‌ را خواند و امضاها را شمرد، درباره‌ اوضاع‌ هوا حرف‌ زد، بي‌اعتنا به‌ ظاهر تركه‌اي‌ كسي‌ نگاه‌ كرد كه‌ با محافظ‌ پايين‌ مي‌آمد.
كي‌ مي‌داند. شايد دقيقاً‌ احوالپرسي‌ گرم‌ سفير و بلس‌ بود كه‌ الويرا را آزرد.
- عزيزم، تو چرا خودت‌ را وارد اين‌ ماجراها كرده‌اي؟
شايد هم‌ اين‌ آزردگي‌ مارتين‌ به‌ اين‌ خاطر بود كه‌ بلس‌ اجازه‌ نداد عكاس‌ها بيايند. دو نفر از اينترپرس‌ آمده‌ بودند و وقتي‌ دوربين‌ به‌دست‌ پيداشان‌ شد و دستور سفير را نپذيرفتند اجازه‌ نيافتند در جلسه‌ حاضر شوند و سند تهيه‌ كنند، چهار گوريل‌ نر و يك‌ مادينه‌ كيف‌ها و جيب‌هاي‌ كميته‌ كلمبيايي‌ را كشتند كه‌ مي‌خواستند در سخنراني‌ عاليجناب‌ رئيس‌جمهور شركت‌ كنند و نامه‌‌ي اعتراض‌آميز خود را نسبت‌ به‌ سياست‌ سركوب‌ تحويل‌ دهند. در هر حال‌ آنها خودشان‌ را رساندند و هر چند سفير آنها را نپذيرفت‌ و هيأت‌ كلمبيايي‌ نيز به‌ همين‌ ترتيب‌ همه‌‌ي ماجرا را فراموش‌ كرد، اما مارتين‌ تلفن‌ كرد و گفت‌ توي‌ مطبوعات‌ رسوايي‌ بار مي‌آورند مگر اين‌ كه‌ اجازه‌ي‌ حضور در جلسه‌ داشته‌ باشند. لابد فكر كردند كه‌ همين‌ فردا لاگازت‌ لوكوريه‌ و لاتريبون‌ و باقي‌ روزنامه‌ها اخبار موسيو لو پريزيدان‌ دولاكولومب‌ را با آب‌ و تاب‌ چاپ‌ مي‌كنند و همراه‌ آن‌ دو پاراگراف‌ طولاني‌ درباره‌ نامه‌ي‌ سرگشاده‌ كميته‌ي‌ همبستگي‌ مي‌گذارند كه‌ در اعتراض‌ به‌ ورود به‌ خانه‌ها، بازداشت‌ و شكنجه‌ قرار بود به‌ او تحويل‌ دهند.
«روووزززنامه‌ها در ابراااازززز عقايد...»
الويرا خشم‌ خود را فرو خورد و ترجمه‌ي جمله‌ را شروع‌ كرد و تا مي‌توانست‌ صدا را از ته‌ حلق‌ ادا كند و سعي‌ داشت‌ چشمش‌ به‌ چشم‌ مرد يونيفورم‌پوشي‌ كه‌ جلو‌ او نشسته‌ بود نيفتد كه‌ مي‌خواست‌ او و مارتين‌ را زيرنظر داشته‌ باشد، لابد براي‌ شناسايي‌ دقيق‌تر. با شناسايي‌ آنها مي‌توانست‌ گزارش‌ دقيقي‌ بدهد و در صورت‌ سفر به‌ كلمبيا، خفت‌شان‌ را بچسبند. ناگهان‌ الويرا به‌ فكر افتاد كه‌ طرف‌ چطور آنها را تشريح‌ مي‌كند: مثلاً‌ مي‌گويد قد بلند و بور با موهاي‌ كوتاه، يكي‌ متولد چهل‌وهشت‌ و آن‌ يكي‌ چهل‌وشش، شوهر سوئيسي‌ دارند. شغل: كارگر، اهل‌ آنتيوكيا و والِس‌ مناطق‌ كاتوليك‌نشين‌ كشور. بعد چه؟ چه‌چيزي‌ جلوي‌ او را مي‌گرفت. شايد مرد يونيفورم‌پوش‌ تخيل‌ قوي‌ داشته‌ باشد. شايد آب‌ و تابي‌ هم‌ بدهد كه‌ مثلاً‌ مارتين‌ استخواني‌ و لاغر بود با رنگ‌ موي‌ شاه‌بلوطي، صورت‌ كك‌مكي‌ و چشم‌هاي‌ سبزش‌ كه‌ هربار از رئيس‌جمهور سوالي‌ مي‌كرد، برق مي‌زد.
هر بار كه‌ رئيس‌جمهور جواب‌ مي‌داد مارتين‌ اول‌ اخم‌ مي‌كرد بعد چشم‌هايش‌ برق‌ مي‌زد و نيش‌اش‌ باز مي‌شد. انگار كه‌ مي‌خواست‌ جلو خنده‌ خود را بگيرد. مثل‌ قوزي‌ها خم‌ مي‌شد، به‌ دختركي‌ مي‌ماند كه‌ از ترس‌ تنبيه‌ كز كرده‌ باشد. الويرا از طرف‌ ديگر قدبلند و رشيد بود، بدني‌ ورزيده‌ داشت‌ و به‌ ظرف‌ سفاليني‌ مي‌مانست‌ كه‌ توي‌ كوره‌ پخته‌ شده‌ و رنگ‌ و لعاب‌گرفته‌ باشد. چون‌ پوستش‌ تيره‌ بود هرچند صورتي‌ روشن‌تر داشت‌ كه‌ در برابر چشم‌ و ابروي‌ مشكي‌اش‌ برجستگي‌ خاصي‌ به‌ او مي‌بخشيد و طفلك‌ بايد به‌ همه‌ توضيح‌ مي‌داد كه‌ رنگ‌ طبيعي‌اش‌ همين‌ است، درست‌ مثل‌ دندان‌هايش‌ كه‌ كسي‌ باور نمي‌كرد روكش‌ نكرده، دندان‌هاي‌ سفيد و تيز كه‌ طناب‌ را مي‌بريد و استخوان‌ مرغ‌ را خرد مي‌كرد.
«آقاي‌ رئيس‌جمهور، نامه...»
زمان‌ به‌ سرعت‌ مي‌گذشت، صدا صداي‌ لرزان‌ و محتاط‌ سفير بود. با دست‌هاي‌ لرزان‌ نامه‌ را باز كرد، عاليجناب‌ مي‌گفت‌ كه‌ حاضران‌ آمده‌اند تا درباره‌ واقعيات‌ پنهان‌ با او صحبت‌ كنند.
انگار مي‌دانستند كه‌ پيشاپيش‌ بي‌آنكه‌ نامه‌ را بخوانند توي‌ آن‌ چه‌نوشته، بنابراين‌ الويرا نيازي‌ نمي‌ديد كه‌ گزارش‌ اوضاع‌ زندان‌ها را بخواند و درباره‌ تعداد كساني‌ كه‌ عليه‌ وضعيت‌ امنيتي‌ سازماندهي‌ شده‌اند حرفي‌ بزند، درست؟ نه، الويرا نمي‌توانست‌ آن‌ را نقل‌ كند. نامه‌اي‌ كه‌ ال‌فلاكو تايپ‌ كرده‌ و هفتاد و چهار سازمان‌ سوئيسي‌ امضأ كرده‌ بودند، روي‌ ميز جلو‌ سفير قرار داشت‌ كه‌ سمت‌ راست‌ رئيس‌جمهور نشسته‌ بود و سمت‌ چپ، الويرا ساكت‌ و بهت‌زده‌ سعي‌ داشت‌ آنچه‌ را كه‌ به‌ صداي‌ راديوي‌ ترانزيستوري‌ باتري‌ تمام‌ كرده‌ مي‌ماند ترجمه‌ كند.
«هر نظامي‌ وفادار به‌ قانون‌ اساسي...» حالا حرف‌هايش‌ را با دقت‌ و ترديد به‌ زبان‌ مي‌آورد، گرچه‌ لحظه‌اي‌ تاريخي‌ براي‌ حضار بود. رئيس‌جمهور آن‌ها را به‌ حضور پذيرفته‌ بود تا صداي‌ خودش‌ را بشنود. حتي‌ با اين‌ وجود كلمات‌ را كش‌ مي‌داد. از آن‌ گذشته‌ نه‌ به‌ محتواي‌ نامه‌ كاري‌ داشت‌ و نه‌ به‌ سوالاتي‌ كه‌ از او مي‌شد جوابي‌ مي‌داد. گفتند زبان‌ فرانسه‌ بلد است، اما هر وقت‌ يكي‌ از رهبران‌ اتحاديه‌هاي‌ كارگري‌ سوالي‌ مي‌پرسيد جواب‌ كاملاً‌ نامربوطي‌ مي‌داد. آرام‌ و بي‌دغدغه‌ نشسته‌ بود، نيمه‌خواب‌ نيمه‌بيدار بي‌آنكه‌ كاري‌ به‌ سوال‌ها داشته‌ باشد از بالاي‌ سر الويرا، مارتين‌ و منظره‌ تابلوي‌ درياچه‌‌ي ژنو روي‌ ديوار مخمل‌كوب‌ به‌ دور دست‌ نگاه‌ مي‌كرد. اما حالا كه‌ حرف‌ مي‌زد همه‌ مثل‌ دودكش‌ سيگار مي‌كشيدند آن‌ هم‌ توي‌ اتاقي‌ كه‌ به‌ هرحال‌ تهويه‌ داشت. همين‌ حالِ‌ الويرا را مي‌گرفت. هر بار سعي‌ مي‌كرد ترجمه‌ كند، كلمات‌ مي‌گريخت‌ و توي‌ لحن‌ تو دماغي‌ كش‌دار رئيس‌جمهور گم‌ مي‌شد كه‌ از شهروندان‌ باملاحظه‌ سوئيس‌ مي‌خواست‌ كه‌ به‌ كلمبيا بيايند و با چشم‌ خود ببينند كه‌ نهادهاي‌ دموكراسي‌ توي‌ جامعه‌ حاكم‌ است. الويرا با لحن‌ خسته‌ و وامانده‌ چنان‌ ترجمه‌ مي‌كرد كه‌ انگار از درون‌ پرپر مي‌زند. البته‌ اگر آن‌ دست‌هاي‌ قلنبه‌ را روي‌ دسته‌ صندلي‌ نمي‌ديد كه‌ از شدت‌ فشار رنگ‌به‌رنگ‌ مي‌شود، شايد پس‌ مي‌افتاد و غش‌ مي‌كرد.
در همين‌ موقع‌ صداي‌ مارتين‌ بلند شد كه‌ سرفه‌اي‌ كرد و چشم‌هاي‌ سبزش‌ سبزتر شد و به‌ اسپانيولي‌ فصيح‌ گفت: «عاليجناب‌ من‌ دعوت‌ به‌ كلمبيا را مي‌پذيرم، دوست‌ دارم‌ زندان‌هاي‌ مودلو، پيكوتا و ساكرومونته‌ را ببينم.»
باز سكوت‌ افتاد، اول‌ خودش‌ را گرفت‌ و بعد انگار كه‌ بادش‌ خالي‌ شده‌ باشد وارفت. الويرا حس‌ كرد كه‌ يكي‌ از اعضاي‌ اتحاديه‌ جلو‌ دهان‌ خود را گرفت‌ در حالي‌ كه‌ ديگري‌ آشكارا لبخندي‌ زد. بعد كساني‌ كه‌ آن‌ پشت‌ ايستاده‌ بودند بلند شدند، يكي‌ از سي‌آرتي، ديگري‌ اف‌اودبل‌بي‌ و يكي‌ هم‌ از سي‌ام‌آي‌ بلند شدند، بقيه‌ هم‌ همين‌طور. نوبت‌ الويرا كه‌ رسيد برخاست‌ دست‌ كشيد به‌ لباس‌هايش‌ و دور و بر خود را نگاه‌ كرد، انگار از توي‌ تاريكي‌ درآمده‌ باشد. آن‌وقت‌ بود كه‌ هراسان‌ و دل‌نگران‌ دنبال‌ در گشت‌ و با سرعت‌ به‌ طرف‌ آن‌ رفت؛ چنان‌ عجله‌اي‌ داشت‌ كه‌ مارتين‌ و بقيه‌ را پشت‌سر گذاشت. مي‌رفت‌ بي‌آنكه‌ صداي‌ بلس‌ را بشنود كه‌ از ترجمه‌ تشكر مي‌كرد. الويرتا از فرانسه‌ات‌ ممنونم. دستت‌ درد نكند. پيش‌ از آنكه‌ در آسانسور باز شود با او دست‌ داد.
بقيه‌ كه‌ درست‌ پشت‌ سرشان‌ بودند فرصت‌ نكردند همراه‌ الويرا بروند توي‌ آسانسور، ماندند تا نوبت‌ بعد.
به‌ هرحال‌ وقتي‌ پايين‌ رفتند، اثري‌ از الويرا نبود، هيچ‌جايي‌ پيدايش‌ نكردند. فكر كردند شايد رفته‌ به‌ كافه‌ ترياي‌ ايستگاه‌ راه‌آهن‌ تا چليتا را بردارد، رفتند به‌ آنجا؛ بي‌فايده‌ بود. از دوستان‌ ديگر هم‌ پرس‌وجو كردند، گفتند لابد تصادم‌ كرده، اما هيچ‌ بيمارستان‌ و اورژانسي‌ از او خبري‌ نداشت. دست‌ آخر راجر و مارتين‌ هراسان‌ به‌ ال‌فلاكو زنگ‌ زدند. بعد از دو روز جستجو و بي‌خوابي‌ يادداشتي‌ رسيد كه‌ روي‌ آن‌ نوشته‌ بود. فوري، با پست‌ از فرودگاه‌ رسيده‌ بود. «من‌ به‌ كلمبيا مي‌روم. از جليتا خوب‌ مراقبت‌ كن. نمي‌دانم‌ كه‌ برمي‌گردم‌ يا نه.»
‌ ‌براي‌ ماريلا و ماري‌ كلر
‌ ‌لوزان‌
‌ ‌ژوئيه‌ - اوت‌ 1979

Sunday, August 02, 2009


خواب
خورخه لوئيس بورخس
اسدالله امرايي
در جايي متروك در ايران برجي سنگي هست كه خيلي بلند نيست، نه در دارد نه پنجره. توي تنها اتاق كثيف و مدور آن يك ميز و نيمكت چوبي هست. در آن سلول مدور مردي كه شبيه من است با حروفي مي‌نويسد كه من سر در نمي آورم، شعري طولاني در باره ي مردي كه در سلول مدور ديگري در باره‌ي مردي شعري مي‌نويسد كه در سلول مدور ديگري...اين رشته سر دراز دارد و هيچ كس قادر نيست آنچه را زنداني‌ها مي نويسند بخواند

Monday, July 27, 2009

گيلاس سرخ له شده بر كاشي سفيد




مرام المصري
شاعر سوري در سال 1962 در اللاذقيه به دنيا آمده و در دانشگاه دمشق ادبيات انگليسي خوانده است و مدتي به كار ترجمه مشغول بود. از 1982 در پاريس زندگي مي‌كند. نخستين مجموعه شعرش با عنوان «تو را با كبوتري مي‌ترسانم» در 1984 در دمشق منتشر شد و به دنبال آن مجموعه «گيلاس سرخي بر كف كاشي سفيد».آثارش درتونس و لبنان و خارج از سوريه به چاپ رسيد. شعرهايش به زبان‌هاي مختلف ترجمه شده و جوايز زيادي به خود اختصاص است.

گيلاس سرخي بر كف كاشي سفيد

زناني مثل من
نمي‌دانند چگونه ادا كنند
كلام مانده در گلو را
كه خاري است
مي‌ بلعند

زناني مثل من
چيزي نمي‌دانند جز بغض فرومانده
گريه ناممكن
ناگهان مي‌تركد
سيل مي‌شود
مثل شرياني شكافته


زناني مثل من
مشت مي‌خورند
و جرئت نمي‌كنند بزنند
از خشم به خود مي‌پيچند
مهارش مي‌كنند.
زناني مثل من
مثل شيران قفس
روياي آزادي
در سر دارند

Sunday, July 19, 2009

گناه وقايع‌نگار فريب‌خورده
پاوائو پاوليسيج
اسدالله امرايي


روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشت‌هاي دسته‌جمعي در دستور روز قرار گرفت. شب‌ها اين كار را مي‌كردند. گروهي با چهره‌ي پوشيده در مي‌كوفتند و دستور مي‌دادند صاحبخانه خواب‌آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندان‌هاي كوچك شهر مي‌بردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي‌روييد. گاهي پاسبان‌ها تمام خانواده را يكجا بازداشت مي‌كردند و مادر بزرگ‌ها و بچه‌ها را هم كه دم اجاق خواب بودند با خود مي‌بردند.
جمعيت شهر روز به روز آب مي‌رفت و گشتي‌ها عوركشان سرتاسر شهر را درمي‌نورديدند و مردم را از خانه‌هاشان بيرون مي‌كشيدند و توي خيابان‌ها خركش مي‌بردند. بسياري از مردم شب با لباس مي‌خوابيدند و بقچه و بنديل‌شان را زير سر مي‌گذاشتند و چرت مي‌زدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نمي‌‌شد اينقدر جا، در زندان‌هاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه‌اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه ديگري حبس مي‌كردند. ثروتمندان را در خانه فقرا مي‌چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيش‌ها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب‌خانه‌ها و اراذل و اوباش را به صومعه‌ها راندند.
نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كار‌ها را زنداني‌ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي‌پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني‌ها را براي دستگيري استخدام مي‌كردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي‌كردند.
تعداد بازداشت‌ها رو به فزوني مي‌رفت. در ميان زنداني‌هاي آتي مقامات مشهور شهر هم به چشم مي‌خوردند. كشيش‌ها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبان‌ها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي‌پاييد. همه زنداني بودند و كسي نمي‌دانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشت‌ها را صادر كرده است. همه حس مي‌كردند كه در اداره‌ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي‌نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يكجور لباس مي‌پوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند و همه تحت بازداشت قرار داشتند به كار خود ادامه مي‌دادند انگار نه انگار كه حادثه‌اي اتفاق افتاده. آن‌ها زندگي عادي خود را ادامه مي‌دادند و اگر كسي چيزي از آن‌ها مي‌پرسيد اظهار رضايت مي‌كردند.
چند سال بعد منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه اين حرف‌ها ساخته و پرداخته مورخ مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.

Tuesday, April 07, 2009

در مطب دندانپزشك


‌ در‌ مطب‌ دندانپزشكي‌
بيل‌ ميلز
اسدالله امرايي

In the Dentist's,William Males,Stand Magazine,
Spring 1994, Vol 35 No.2
‌ ‌‌


از نويسندگان‌ معاصر امريكايي‌ است. او بعد از اتمام‌ تحصيلات‌ و همزمان‌ با اوج‌ جنگ‌ ويتنام‌ به‌ خدمت‌ فراخوانده‌ شد. ميلز مثل‌ برخي‌ ديگر از سربازان‌ در جريان‌ جنگ‌ ذوق‌ ادبي‌ خود را آزمود . به‌ علت‌ مخالفت‌ با جنگ‌ از ارتش‌ گريخت‌ و به‌ سوئد پناهنده‌ شد. داستان‌هاي‌ او روايتي‌ ساده‌ از روابط‌ انساني‌ بر پايه‌ فطرت‌ آدمي‌ است.

مرگ‌ هر آن‌ به‌ سراغ‌ آدم‌ مي‌آيد. اصلاً‌ گفتن‌ ندارد. اما زندگي‌ خيلي‌ پيچيده‌تر است. آدم‌ تا زماني‌ كه‌ زنده‌ است، بخشي‌ از برنامه‌ ديگران‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد، مخصوصاً‌ كه‌ در‌ سوئد هم‌ باشد.
تلفن‌ كردم‌ به‌ مطب‌ دندانپزشك‌ تا نوبت‌ خودم‌ را موكول‌ كنم‌ به‌ وقت‌ ديگري. خانم‌ منشي‌ گوشي‌ را برداشت. گفتم: «معذرت‌ مي‌خواهم‌ خانم‌ پدرم‌ فوت‌ كرده‌ و نمي‌توانم‌ به‌ مطب‌ بيايم.»
اول‌ حرفي‌ نزد. فكر كردم‌ ارتباط‌ قطع‌ شده، اما چند لحظه‌ بعد به‌ حرف‌ آمد و گفت: «خوب‌ چه‌ ارتباطي‌ با هم‌ دارند؟»
گفتم: «خانم‌ محترم‌ پدرم‌ فوت‌ كرده‌ بالطبع‌ در وضع‌ مناسبي‌ نيستم‌ كه‌ بتوانم‌ بيايم.»
گفت: «چه‌ طور براي‌ تلفن‌ كردن‌ وضعتان‌ مناسب‌ است؟»
حالا نوبت‌ من‌ بود كه‌ ساكت‌ شوم. بعد از چند لحظه‌ مكث‌ گفتم: «من‌ كلي‌ كار دارم. بيست‌ و پنج‌ سال‌ است‌ كه‌ از اوكلاهما دورم. البته‌ الان‌ هم‌ اطمينان‌ ندارم‌ كه‌ مي‌روم‌ يا نه، اما اگر رفتني‌ باشم، بايد يك‌ دست‌ لباس‌ مشكي‌ بخرم، ويزا بگيرم، كارت‌ اعتباري‌ دست‌ و پا كنم‌ و گواهينامه‌ رانندگي‌ام‌ را به‌ بخش‌ بين‌الملل‌ ببرم. تازه‌ سلماني‌ يادم‌ رفت. مدارك‌ دانشگاهي‌ هم‌ لازم‌ است. خوب‌ توي‌ اين‌ فرصت‌ كوتاه‌ از كجا به‌ اين‌ همه‌ كار برسم؟»
زن‌ گفت: «من‌ نمي‌دانم. اما وقتي‌ بتواني‌ همه‌ كارهايي‌ را كه‌ گفتي‌ انجام‌ بدهي، حتماً‌ مي‌تواني‌ به‌ مطب‌ هم‌ بيايي. ما نمي‌توانيم‌ نوبت‌ شما را به‌ كس‌ ديگري‌ بدهيم. بايد قبلاً‌ اطلاع‌ مي‌داديد.»
عجب‌ غلطي‌ كردم. گير چه‌ كسي‌ افتاده‌ بودم!
گفت: «آقاي‌ بري‌ گوش‌ كنيد! ما نمي‌توانيم‌ نوبت‌ شما را باطل‌ كنيم. استثنأ هم‌ فقط‌ در مواردي‌ پذيرفته‌ مي‌شود كه‌ پزشك‌ ديگري‌ گواهي‌ صادر كند.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «آقاي‌ بري‌ ما در برابر مراجعين‌ خود مسئوليم. به‌ تعهدات‌ خود در برابر بيماران‌ پابنديم. پس‌ طبيعي‌ است‌ كه‌ انتظار احترام‌ متقابل‌ را داريم.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «هزينه‌ خدمات‌ دندانپزشكي‌ بيشتر از 2000 كرون‌ است، متوجه‌ هستيد آقاي‌ بري؟ 2000 كرون. صد جور هزينه‌ دارد. مطمئنم‌ كه‌ درك‌ مي‌فرماييد. هزينه‌ استهلاك‌ صندلي‌ متحرك‌ دندانپزشكي، دستگاه‌ راديوگرافي، فيلم‌ و مواد لازم‌ براي‌ پانسمان‌ و پر كردن‌ دندان‌ خيلي‌ بالاست.»
گفتم: «خيلي‌ خوب‌ فهميدم!»
مسئول‌ پذيرش‌ كوتاه‌ نيامد: «شما فقط‌ 25 % هزينه‌ درمان‌ را مي‌دهيد. از 2000 كرون‌ خرج‌ درمان‌ فقط‌ 500 كرون‌ مي‌دهيد. بقيه‌ هزينه‌ها به‌ گردن‌ سوئدي‌هاي‌ شريف‌ و زحمتكش‌ است‌ كه‌ ماليات‌ مي‌دهند.»
لابد مي‌خواست‌ بگويد من‌ شريف‌ و زحمتكش‌ نيستم. يا آنكه‌ از زير بار ماليات‌ شانه‌ خالي‌ مي‌كنم‌ يا اصلاً‌ سوئدي‌ به‌ حساب‌ نمي‌آيم.
دخترك‌ انگار چيزي‌ توي‌ دهان‌ داشت‌ و ملچ‌ ملچ‌ صدا مي‌كرد و در همان‌ حال‌ گفت: «متأسفانه‌ مجبورم‌ به‌ اطلاعتان‌ برسانم، كساني‌ كه‌ نوبت‌ خود را به‌ موقع‌ باطل‌ نكنند هزار كرون‌ جريمه‌ مي‌شوند.»
بازهم‌ شيريني‌ را مكيد و گفت: «پس‌ دو راه‌ بيشتر نداريد». حالا به‌ جاي‌ خوبش‌ رسيده‌ بود. مي‌توانستم‌ او را پشت‌ ميز مجسم‌ كنم‌ كه‌ آب‌ نبات‌ مي‌مكيد و براي‌ من‌ تكليف‌ تعيين‌ مي‌كرد. گمانم‌ بعضي‌ از زن‌ها ساخته‌ شده‌اند براي‌ تعيين‌ تكليف. تازه‌ اين‌ يكي‌ بابت‌ آن‌ پول‌ هم‌ مي‌گرفت: «يا بايد سر نوبت‌ حاضر شويد و هزينه‌ درمان‌ را بدهيد يا نياييد و جريمه‌ سنگين‌ را بپردازيد.»
گفتم: «سگ‌ خورد، مي‌آيم.»
گفت: «عالي‌ شد. خوشحال‌ مي‌شوم‌ سر ساعت‌ 5/2 تشريف‌ بياوريد.»
از آن‌هايي‌ بود كه‌ مي‌دانيد، حوصله‌ سر و كله‌ زدن‌ با او را نداشتم. تازه‌ آخرش‌ هم‌ بايد هزار كرون‌ پياده‌ مي‌شدم.
با اين‌ تفاصيل‌ روز بعد به‌ درمانگاه‌ رفتم. نه‌ كه‌ فكر كنيد، خوشم‌ مي‌آمد بي‌جهت‌ به‌ اين‌ جور جاها بروم. بهداشت‌ كار دندان‌ با صداي‌ بلند حرف‌ مي‌زد و تازه‌ وقتي‌ فهميد خارجي‌ هستم‌ صدايش‌ را يك‌ پرده‌ بلندتر كرد.
از نظر او راه‌ و روش‌ زندگي‌ سوئدي‌ها حرف‌ نداشت. براي‌ او طبيعي‌ بود كه‌ دولت‌ بگويد روزي‌ چند تكه‌ نان‌ بخوريم‌ تا سلامت‌ خود را به‌ شيوه‌ سوئدي‌ حفظ‌ كنيم، سالي‌ چند بار حمام‌ بگيريم‌ و دندانمان‌ را چه‌ طور مسواك‌ كنيم.
من‌ هيچ‌ وقت‌ ياد نگرفتم، دندان‌هايم‌ را درست‌ مسواك‌ كنم. دست‌ و پا چلفتي‌ بودن‌ من‌ تعصب‌ او را نسبت‌ به‌ خارجي‌ها تشديد كرد. به‌ نظر او خارجي‌ها گوششان‌ سنگين‌ است‌ و خيلي‌ دير ياد مي‌گيرند.
مسواك‌ زدن‌ درست‌ را بلد نبودم‌ كه‌ هيچ، مسواك‌ خودم‌ را هم‌ نياورده‌ بودم. رفتن‌ پيش‌ بهداشت‌كار دندان‌ هم‌مصيبتي‌ بود. پرونده‌ را نگاه‌ مي‌كرد و با صداي‌ بلند مي‌پرسيد: «مسواك‌ آورده‌اي؟» هميشه‌ مي‌آوردم، ولي‌ آن‌ روز يادم‌ رفته‌ بود. به‌ خاطر غم‌ از دست‌ دادن‌ پدرم‌ بود.
مي‌دانستم‌ بدون‌ مسواك‌ آمدن‌ با بور شدن‌ برابر است. مسواك‌ را هميشه‌ نگاه‌ مي‌كرد و انگار همه‌ چيز را توي‌ آن‌ مي‌خواند.
اما بختم‌ بلند بود كه‌ بهداشت‌كار ديگري‌ آمد. وارد اتاق‌ كه‌ شد با من‌ به‌ انگليسي‌ حرف‌ زد: «سلام. من‌ اينگريد هستم. تو همان‌ سرباز فراري‌ امريكايي‌ هستي، نه؟»
نمي‌دانستم‌ چه‌ جوابي‌ به‌ او بدهم. خودم‌ را آماده‌ كرده‌ بودم‌ درباره‌ مسواك‌ توضيح‌ بدهم. بازوي‌ مرا گرفت‌ و گفت: «گمانم‌ مسواك‌ كردن‌ دندان‌ براي‌ شما سخت‌ است، نه؟»
سر خم‌ كردم.
گفت: «شوهر اول‌ من‌ هم‌ مثل‌ شما بود. فكر مي‌كرد بايد با خشونت‌ مسواك‌ بزند. مسواك‌ را برمي‌داشت‌ و مي‌افتاد به‌ جان‌ دندان‌هايش.»
بازوي‌ مرا رها كرد و كنارم‌ نشست. آدم‌ راحتي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. ‌ سي‌ و پنج‌ يا چهل‌ سال‌ را داشت. مثل‌ خودم‌ انگليسي‌ را با لهجه‌ امريكايي‌ حرف‌ مي‌زد.
گفت: «شوهرم‌ در‌ ويتنام‌ كشته‌ شد.»
مطب‌ دندانپزشكي‌ مثل‌ فرودگاه‌ است. همه‌ جاي‌ دنيا فرودگاه‌ها را شبيه‌ به‌ هم‌ مي‌سازند. از كجا معلوم‌ بود كه‌ در‌ سوئد هستيم، مي‌توانستيم‌ تصور كنيم‌ توي‌ مطب‌ دندانپزشكي‌ درسان‌فرانسيسكو نشسته‌ايم.
با قيافه‌اي‌ ابلهانه‌ پرسيدم: «با يك‌ امريكايي‌ عروسي‌ كرده‌ بودي؟»
گفت: «بلي. در‌ كاليفرنيا دانشجوي‌ مهمان‌ بودم. تابستان‌ به‌ كشورم‌ برگشتم. بعد از تعطيلات‌ دوباره‌ به‌ كاليفرنيا برگشتم‌ و با فرانك‌ ازدواج‌ كردم، سال‌ 1968. پدر و مادرم‌ مخالف‌ بودند. فرانك‌ را به‌ خدمت‌ احضار كردند و يكراست‌ فرستادند به‌ ويتنام. يك‌ دفعه‌ كه‌ براي‌ مرخصي‌ آمده‌ بود خيلي‌ چيزها را به‌ من‌ گفت. همه‌ گندكاري‌هاي‌ آنجا را ديده‌ بود. حالش‌ بهم‌ مي‌خورد. مي‌گفت‌ هيچ‌ اعتقادي‌ به‌ حرف‌هايي‌ كه‌ توي‌ گوشش‌ مي‌خوانند، ندارد. حرف‌ و عملشان‌ فرق‌ مي‌كند، اما مجبور بود برود.»
گريه‌ نمي‌كرد. من‌ گريه‌ مي‌كردم، اما او اصلاً‌ گريه‌ نمي‌كرد. براي‌ خودم‌ گريه‌ مي‌كردم؟ براي‌ فرانك‌ گريه‌ مي‌كردم‌ يا به‌ حال‌ زنش؟ نمي‌دانم‌ شايد براي‌ پدرم‌ اشك‌ مي‌ريختم. اما در هر حال‌ مرگ‌ فرانك‌ كه‌ او را نمي‌شناختم، مرا به‌ گريه‌ انداخت. بهانه‌ گريه‌ زياد بود، دليلي‌ هم‌ نداشتم‌ جلوي‌ گريه‌ام‌ را بگيرم.
دخترك‌ سعي‌ كرد مرا آرام‌ كند. توي‌ چهره‌اش‌ دختري‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ با هزار اميد و آرزو از سوئد رفته‌ بود تا با فرانك‌ امريكايي‌ عروسي‌ كند. زني‌ كه‌ كنارم‌ نشسته‌ بود همان‌ معصوميت‌ نوجواني‌ را در خود داشت. از چهره‌ تكيده‌اش‌ معلوم‌ بود.
آدم‌ رنج‌ و حرمان‌ را لابلاي‌ چين‌ و چروك‌ صورتش‌ مي‌ديد. اشك‌ توي‌ چشم‌هايش‌ حلقه‌ زده‌ بود، اما گريه‌ نكرد.
پرسيدم: «تنها مانده‌اي؟»
خيره‌ نگاهم‌ كرد. انگار چيزي‌ يافته‌ بود. شايد مي‌خواست‌ حرف‌ مهمي‌ بزند. انگار فقط‌ من‌ اهميت‌ حرف‌ او را درك‌ مي‌كردم. گفت: «براي‌ پدر و مادرم‌ نامه‌ نوشتم. آن‌ها باور نمي‌كردند. حرف‌هاي‌ فرانك‌ را برايشان‌ نوشتم. از مسايل‌ ويتنام‌ گفتم. آن‌ها هيچ‌ اهميتي‌ ندادند. به‌ سوئد كه‌ برگشتم، پدرم‌ گفت‌ خودكرده‌ را تدبير نيست. مي‌خواستي‌ به‌ حرف‌ ما گوش‌ بدهي. كسي‌ را پيدا نمي‌كردم‌ با او درد دل‌ كنم.»
خدايا چه‌ گناهي‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ تمام‌ غم‌ و غصه‌ عالم‌ توي‌ مطب‌ دندانپزشكي‌ بر سرم‌ آوار شود. چرا سال‌هايي‌ را كه‌ از ياد برده‌ بودم، دوباره‌ زنده‌ شد.
پدرم‌ مرده‌ است، اما انگار باقي‌ چيزها مردن‌ نمي‌شناسند. آن‌ سال‌ها براي‌ اين‌ زن‌ و من‌ مرده‌ است‌ اما جان‌ سختي‌ مي‌كنند و بارها زنده‌ مي‌شوند.
زن‌ گفت: «به‌ پدر و مادرم‌ گفتم‌ راست‌ مي‌گوييد بايد خودم‌ تاوان‌ پس‌ بدهم. هيچ‌ وقت‌ نتوانستم‌ كسي‌ را پيدا كنم‌ كه‌ گوش‌ شنوا داشته‌ باشد. تو را كه‌ ديدم، فكر كردم‌ مي‌توانم‌ درد دل‌ كنم.»
من‌ خواهر نداشتم. آدم‌ چيزهايي‌ را كه‌ نداشته‌ باشد، خودش‌ مي‌سازد. كافي‌ است‌ فرصتي‌ نيم‌ بند دست‌ بدهد. لابد اين‌ زن‌ هم‌ برادر نداشته. حتماً‌ و حكماً‌ اينطور بود. من‌ و او خواهر و برادر شديم. كنار هم‌ نشستيم‌ و به‌ درد دل‌ هم‌ گوش‌ داديم.