Saturday, November 13, 2010

شهر


شهر

سامانتا شيپي

اسدالله امرايي

اسم من جين است. پسري شانزده ساله‌ام كه توي شهري بدون اسم زندگي‌مي‌كنم. وسط يك ناكجااباد. شهر من پر از آدم‌هايي‌ست كه هيچ اهميتي به ديگران نمي‌دهند و به جاي اينكه به كسي كمك كنند، مي‌گذارند تا بميرد، هر چند كمك كردن به آنها ساده‌ترين راه باشد.

در شهر من از كلانتري و آتش‌نشاني خبري نيست، بيمارستان هم نداريم. براي همين قانون در شهر ما نيست. مردم اداره‌اش مي‌كنند، كه البته بد هم نيست. هر كاري بخواهيم مي‌كنيم.

لابد فكر مي‌كنيد چرا اسم من جين است. پيش از اينكه به دنيا بيايم، مادرم خيلي دلش مي‌خواست دختر باشم، اما در عوض من به دنيا آمدم. دكتر شهر، دوز مرا به دنيا آورد. سر به دنيا آوردن من هم سكته زد و مرد. البته اگر بيمارستاني داشتيم زنده مي‌ماند. اما با اين دكتر دوز و مطب كوچكش غير ممكن بود، بگذريم از اينكه مدام وسايل مطبش را مي‌دزديدند. مادرم از دوز خواست اسمم را مري جين بگذارد. اما من فقط قسمت جين را برداشتم.

دفتر شهردار داريم. چند باري با دوستم موگن سري به آنجا زده‌ايم. هميشه مي‌رويم ببينيم چيز دندان‌گيري آنجا هست يا نه. اما چيزي كه نمي‌گويم اين است كه من كشته مرده‌ي تابلوي نقاشي بالاي دفتر شهردارم. خيلي عجيب و غريب است. به هم ريخته و تيره. انگار پر از درخت مرده است. امضاي پاي آن مال عاليه والاس است.

نمي‌دانم ملاقات با اين خانم دست بدهد يا نه. بلكه هم آقا باشد. موگن مي‌گويد بايد تابلو را كش بروم و به ديوار اتاقم بزنم. اما فكر مي‌كنم اگر هر روز ببينمش دلم پرپر مي‌زند. دوست دارم يك كار بد بكنم و احساس خوبي از آن به من دست بدهد. معمولاً من و موگن در خانه‌ي پدرم ولو هستيم. پدرم از من خوشش نمي‌آيد. اولاً كه فكر مي‌كند اسم جين براي پسر خيلي دخترانه است. اما من چه كنم مگر تقصير من بوده؟ يك اسم قاتي پاتي براي پسري تو يك شهر قاتي پاتي. هر چند وقت يكبار كتك مفصلي به من مي‌زند كه مرا آبداده كند. اما انگار مثل هنري هيل است كه يك بار گفته بود:« همه بايد هر چند وقت يك بار كتك بخورند.»

جيم شدن از مدرسه چيزي نيست. هيچ كس اينجا به مدرسه نمي‌رود. آدم‌هاي اينجا سعي مي‌كنند يك جورهايي كار خودشان را راه بيندازند. من معلم انگليسي خودم را دوست دارم.او تنها كسي است كه به من از بالا نگاه نمي‌كند و مرا آشغال نمي‌بيند. تصميم او براي اينكه ما را آدم حسابي بار بياورد مرا به خنده مي‌اندازد. چنين اتفاقي محال است.

عمراً.

اين قضيه تا وقتي بود كه سر و كله او پيدا شد. يكي از سربازان پيش‌كسوت جنگ است كه باور دارد مي‌تواند شهر را از اين رو به آن رو كند. قاضي بوده و كتاب قانون و مقررات جزا را از حفظ مي‌داند. علاوه بر آن ميلياردري ست كه مي‌خواهد نام نيكي هم از خودش به يادگار بگذارد. اسمش جاناتان دي جونز است. حالم از او به هم مي‌خورد. به اين شهر آمده كه به خيال خودش ما را درست كند. شهر را درست كند. آن را ام‌القراي روياي امريكايي بسازد.

اين حرف حال مرا به هم مي‌زند. ما همين‌جور خوشيم. با اين حال در اين شهر همه اين‌طور فكر نمي‌كنند. از دي جونز خوش‌شان مي‌آيد. شغل مي‌خواهند. ايجاد فرصت شغلي مي‌خواهند و دوست دارند در خيابان‌ها امنيت برقرار باشد. او را به عنوان شهردار انتخاب كردند.

مدرسه را كوبيد. نمي‌خواهم بگويم كه باعث آزردگي‌ام نشد. آن مدرسه را دوست داشتم. كلي از چيزهاي باارزش شهر ما از آن مدرسه بود. من و موگن دوتايي ايستاديم به تماشاي تخريب مدرسه. گفتند كه مي‌خواهند مدرسه‌اي بزرگ‌تر و دل‌بازتر به جاي آن بسازند.

راستش بعد از مدتي خيالم راحت شد. خوشحال شدم كه ديدم مردم مي‌خندند. ديگر شب‌ها گريه نمي‌كردند تا خواب‌شان ببرد.

تصميم گرفتم از او تشكر كنم. لياقت تشكر را هم داشت. شهر ما را به شهري تبديل كرد كه مردم تف نمي‌كردند بگذرند. جلو دفتر او با لباس تر و تميزي كه پدرم خريده بود ايستادم و آن شلوار جين پاره و پوره را انداختم دور. كتي را پوشيدم كه جلو ايوان خانه‌‌ي پدرم مي‌پوشيدم و مي‌نشستم.

رفتم توي دفتر او و او را پشت ميزش ديدم. لبخندي زد و بلند شد به پاي من و گفت:« بفرماييد! در خدمتم.»

دهانم را باز نكرده بستم.به پشت سر او نگاه كردم. تابلو نقاشي آنجا نبود. عوض آن يك نقاشي زشت از يك گل گذاشته بودند.

Town

By Samantha Shippee

http://pulpcity.wordpress.com/2010/11/12/friday-flash-fiction-by-samantha-shippee/



Sunday, October 24, 2010

شام



«تاديوش باروفسکى» (Tadeusz Borowski) نويسنده‌ي لهستاني به سال ١٩٢٢ در جمهوري شوروي سوسياليستي اوكراين به دنيا آمد.. شاهد وقايع هولناک جنگ جهانى دوم بود. مدت کوتاهى پس از پايان جنگ، مجموعه داستانى با عنوان خانم‌ها آقايان بفرماييد اتاق گاز به چاپ رساند. انتشار اين کتاب، تحسين خوانندگان و منتقدين ادبى را برانگيخت.تاديوش باروفسکى به سال ١٩٥١ در آستانه ٢٩ سالگى به زندگى خود پايان داد. اين داستان پيشتر در سال‌هاي دهه شصت در روزنامه اطلاعات در صفحه وادي ادبيات چاپ شده بود و به تازگي آن را ميان دست‌نوشته‌هاي خاك گرفته پيدا كردم.. دلم نيامد دستي به سر و روي آن نكشم و با مختصري ويرايش تقديم خوانندگان نكنم. به ياد آن روزهايي كه ارتباطات و رسانه‌هاي اين چنيني رويا بود.. تقديم به مارك اسموژنسكي نويسنده و مترجمي كه مرا با ادبيات لهستان آشتي دوباره داد.

شام

نوشته‌ی: تاديوش باروفسکى

اسدالله امرايي

صبورانه منتظر مانديم تا هوا تاريک شود. آفتاب مدتي‌ مي‌شد كه پشت تپه‌هاي دوردست سرخورده بود. تيرگى در مه شبانه‌ی شيرى‌رنگ، هر لحظه بيشتر مى‌شد و بر دامنه‌ها و دره‌های تازه شخم‌خورده دامن مي‌كشيد که جاى جاى آن برف گل‌آلودي به چشم مي‌خورد، ولى هنوز زير شکم آويخته‌ی آسمان آبستن ابرهاى باران‌زا، رگه‌هاي بي‌رمق سرخ افتاب به چشم مي‌خورد.

باد تيره‌ي گزنده و سنگين از بوى نمناک و ترشيده‌ی خاك توده‌ی ابرها را مى‌تاراند و مثل تيغى برنده از يخ بر تن فرو مى‌رفت. لته‌اي قيراندود كه باد تندي جاكنش كرده بود بر روى بام با صداى يکنواختى ضرب مى‌گرفت. سوز خشك و گزنده‌اي از چمن‌زار تن مي‌كشيد. از پايين دره صداى چرخ واگن‌ها بر روى ريل به گوش مى‌رسيد و لکوموتيو ناله‌‌ي دلگيري داشت. در تاريك روشناي شامگاه گرسنگى ما شدت مي‌گرفت.

صداي رفت‌و‌آمد ماشين‌ها در بزرگراه خاموش شده بود. فقط گاه و بي‌گاه باد پاره‌های گفت‌وگو را مى‌آورد، فرياد گاري‌چي و صداى منقطع گاري‌هایي که به گاو بسته بودند مي‌آمد، گاو‌های خسته سم‌ بر جاده‌ي شن‌ريزي شده مى‌کشيدند. تق‌تق صندل‌های چوبى بر روى سنگفرش و خنده‌ی بلند دختران روستايي که براى رقص شنبه شب به ده مى‌رفتند، در باد گم مي شد.

سرانجام تاريکى قيرگون شد و باران نرم نرمك زد. چند چراغ بي‌رمق آبي‌رنگ بر سر تير‌های بلند تاب مى‌خورد، نور ماتى بر شاخ و برگ تيره و درهم رفته‌ی درختان کنار راه، بام اتاقك‌هاي نگهبانى و خيابان متروک که به تسمه‌ی خيس براقي مي‌مانست مي‌پاشيد. سربازها در شعاع نور پامي‌كوفتند و در تاريكي شب ناپديد مي‌شدند. صداى گام‌های محكم شان در جاده نزديک‌تر مى‌شد.

راننده‌ي فرمانده نورافکني را روشن کرد و در فاصله‌ي بين دو خوابگاه انداخت. مسئول بند بيست سرباز روس با لباس راه‌راه زندان كه دست‌هايشان را از پشت با سيم خاردار بسته بودند، از رخت‌شوى‌خانه بيرون كشيد و به طرف خاكريز راند. ارشدهاي بند آنها را در سنگ‌فرش اردوگاه روبه‌روي جمعيتي به خط کردند که ساعت‌ها با سر برهنه بى‌حرکت آنجا ايستاده بودند و گرسنگى عذابشان مي‌داد. در نور تند نورافکن‌ هيكل زندانيان روس كاملاً مشخص بود. برآمدگى و چين و چروک لباس‌شان كاملاً پيدا بود، پاشنه‌ی متلاشى پوتين‌هاي پوسيده، گِل خشك چسبيده به پاچه‌ی شلوارهايشان، كوك درشت نخ سفيد دم خشتك‌شان، نوارهاى كبود لباس‌شان، خشتك‌هاي آويزان، انگشتانى سفيد و تابيده از درد، خون لخته‌شده‌ی روي مفاصل‌، مچ‌هاي بادكرده و كبود از فشار سيم خاردارِ زنگ‌زده، آرنج‌هايى عريان که از پشت با سيم ديگري به هم بسته شده بودند. همه‌ی اين جزئيات، زير روشنايى نورافکن‌ در ميان تاريكي چنان بود كه گويي از يخ تراشيده بودند. سايه‌ی درازشان روى جاده و سيم خاردار مرطوب مي‌افتاد و تا حاشيه‌ی تپه پوشيده از علف خشك مى‌رسيد و گم مى‌شد.

فرمانده با موهاى جوگندمى و چهره‌ى آفتاب‌سوخته در اين وقت شب به همين منظور از روستا آمده بود ، با گام‌های خسته ولى مصمم از محوطه‌ي روشن رد شد و در لبه‌ي تاريكي ایستاد، فاصله‌ی دو رديف سربازان روس را مناسب يافت. از آن لحظه به بعد، همه چيز شتاب گرفت، منتها نه به آن سرعت دلخواه تن‌هاي سرمازده و شکم‌های گرسنه‌‌ی اسيرانى که هفده ساعت منتظر جيره‌ي آب زيپويي بودند که لابد الان توي پيت‌های داخل اردو از دهن افتاده بود.

ارشد جوان بازداشتگاه از پشت سر فرمانده، با صداى بلند فرياد زد. « قضيه خيلي جدي‌ست!» يک دستش را در سينه‌ي پالتو نظامى مشكي سفارشي‌دوز که قالب تنش بود كرد و در دست ديگرش تركه‌ي بيدى داشت که به ساق پوتينش مى‌زد.

« اين افراد همه جنايتکارند. لازم نيست توضيح بدهم! آنها کمونيست هستند... همين، فهميديد؟ هِر فرمانده به فرموده گفته‌اند كه حق‌شان را كف دست شان بگذاريم. جناب فرمانده دستورداده‌اند...پس حواستان را جمع كنيد. گرفتيد؟»

فرمانده رو به افسرى کرد که دکمه‌های پالتويش باز بود و آهسته گفت: « لُس لُس بجنبيد، بجنبيد، وقت نداريم!»

افسر به گِل‌گير ماشين اشکوداى کوچکش تکيه زده بود و به آرامى دست‌کش‌های خود را درمى‌آورد.

بى‌هوا بشکنى زد و ‌خنده‌اي كرد و گفت:« خيلي طول نمى‌کشد.»

ارشد بازداشتگاه دوباره با صداى بلند، داد زد: « يا. امروز از غذا خبري نيست. ارشدهاي خوابگاه آش را به آشپزخانه برگردانند. واي به حال‌تان اگر يک ملاقه از آن کم شود . پوست‌تان را مي‌كنم. فهميديد؟»

آهي از انبوه جمعيت برخاست. آرام آرام رديف‌های عقب به جنبش درآمدند و قدرى به صف‌های جلوتر فشار آوردند. دم ِراه رديف‌های جلو جا تنگ شد. فشار جمعيت آماده‌ي جست‌زدن، گرماى مطبوع نفس‌ها را پشت سرشان حس مي‌كردند.

فرمانده با دست علامتى داد. صف سربازان اس اس تفنگ به دست از تاريكي بيرون آمدند. پشت سر روس‌ها جا گرفتند، هر كدام پشت سر يكي. اصلاً معلوم كه همراه ما از اردوگاه كار برگشته‌اند. در اين فاصله لباس عوض كردند، غذاى سيرى خوردند، يونيفورم‌شان را اتو زده و ناخن‌های خود را هم گرفتند. قنداق تفنگ را محكم گرفتند. ناخن‌هايشان از تميزي برق مي‌زد. به نظر مى‌رسيد که مى‌خواهند به شهر بروند پيش دخترها تا در رقص شركت كنند. تفنگ‌ها را مسلح كردند، قنداق را بالاي ران جا دادند و لوله‌ی تفنگ‌ها را دم گيسك پاك تراشيده‌ی روس‌ها چسباندند.

فرمانده بى‌آنکه صداى خود را بلند کند، فرمان داد: «Achtung! Breit! Feuer»

تفنگ‌ها غريد. سربازان عقب جستند تا خون كله‌هاي متلاشي شده به آنها شتک نزند. روس‌ها لحظه‌اي روي پا لرزيدند و مثل کيسه‌های سنگين روى سنگ‌ها وارفتند و سنگ‌فرش را با خون و مغز متلاشى‌شده رنگين کردند. سربازان تفنگ‌های خود را حمايل كردند و به سرعت پس كشيدند. اجساد را موقتاً به زير سيم‌های خاردار کشاندند. فرمانده با گماشنه‌هايش سوار اشکودا شد و دنده‌عقب به سمت دروازه رفت.

فرمانده آفتاب‌سوخته و جوگندمى زياد دور نشده بود که ناگهان جمعيت خاموش گرسنه به صفوف جلو فشار ‌آورد و بر روى سنگ‌ فرش خونين آوار شد. همهمه‌اى در گرفت كه به غرش و فرياد بدل شد. پس از مدتى زير ضربات باتوم ارشدهاي خوابگاه كه از اردوگاه به عنوان نيروي كمكي فراخوانده شده بودند، با عجله يكي يكي به سوى خوابگاه‌ها پس نشستند.

من کمى دورتر از صحنه‌اي اعدام بودم و نتوانستم به جاده برسم. ولى صبح روز بعد که ما را براى بيگارى بردند، يک يهودى استونيايي که خودش را مسلمان جا زده بود و به من كمك مي‌كرد تا لوله خم كنيم ، تعريف مى‌کرد که مغز آدم آنقدر ترد است كه خام خام هم مي‌شود بخوري.

توضيح مترجم: براي خوانندگاني كه شايد تلفظ كلمات را تدانند «آختونگ! برايت!فوير!» يعني خبردار آماده آتش.» اينكه لُس لُس يعني بجنبيد يا يالا يالا . از دوست نازنينم خسرو ناقد كه از مترجمين خوب زبان و ادبيات آلماني هستند از بابت يادآوري كه كردند سپاسگزارم.

-


Sunday, October 10, 2010

ازدواج

ازدواج

ملاني سامنر

اسدالله امرايي

ملاني سامنر متولد سي‌ام دسامبر 1963، فارغ‌التحصيل دانشگاه كاروليناي شمالي‌ست و ليسانس مطالعات مذهبي دارد .داستان‌نويسي درس داده. مكتب زيبايي، جامعه سالم و با ادب، شبح نهر ميلاگرو از آثار اوست. در مجلات نيويوركر،هارپرز، نيويورك تايمز و سون‌تين مي‌نويسد. در حال حاضر هم در دانشگاه دولتي كِنِساو ادبيات خلاق درس مي‌دهد. براي اطلاعات بيشتر به سايت رسمي شان مراجعه كنيد.

به مشاور خانواده گفت:«شوهرم هر شب يك ليوان شير سر مي‌كشد. وقتي تمام مي‌شود، ليوان خالي را مي‌گذارد روي پيشخان آشپزخانه. آب نمي‌كشد. ازش خواسته‌ام و خواسته‌ام. با احترام خواسته‌ام نشده، داد كشيده‌ام سرش. چرا بايد هر روز ليوان شيري را كه خورده آب بكشم؟ اگر اين كار را نكنم، صبح كه از خواب پا مي‌شوم اولين چيزي كه جلو چشمم است همين منظره‌ي شير ماسيده‌ي توي ليوان است. حتي ازش خواهش كردم،« لطف مي‌كني بعد از خوردن شير ليوان را توي لگن ظرفشويي بگذاري؟» اما قبول نمي‌كند.

مشاور به شوهر نگاه مي‌كند، مردي ميان‌سال است كه نصف موهاي سرش ريخته و نشسته و دست‌ها را روي زانو گذاشته، قيافه‌ي بامزه‌اي دارد.

مشاور پرسيد:« حرف‌هاي خانم را شنيديد؟»

مرد سرش را اول به طرف او خم كرد و بعد به طرف زنش تا حاضري خود را اعلان كند. گفت:« بله.»

يك دقيقه به سكوت گذشت. مشاور توي دفترچه‌اش چيزي نوشت كه يادش باشد بعد از كار بطري شيري بخرد. بعد توي چشم زن نگاه كرد.

گفت يك نكته‌اي هست كه لازم است بدانيد. اين بابا هيج وقت، هيچ وقت عادت شير خوردن پيش از خواب را ترك نمي‌كند و هيچ وقت حاضر نمي‌شود، ليوان را آب بكشد. شما هم هيچ كاري از دستت برنمي‌آيد.»

زن تعجب كرد. گاهي وقت‌ها حتي بعد از طلاق هم، به حرف‌هاي مشاور فكر مي‌كند و به عقل او آفرين مي‌گويد.

Melanie Sumner

Marriage

Long Story Short

http://www.melanie-sumner.com

Photo Credit: Uli Gratzl

Sunday, September 05, 2010

شهر سياه

شهر سياه

لئوناردو آليشان

اسدالله امرايي

لئوناردو پي. آليشان نويسنده و شاعر ارمني در سال 1951 در تهران به دنيا آمد. پس از تحصيلات مقدماتي در سال 1973 به ايالات متحده رفت. پس از فراغت از تحصيل در دانشگاه يوتا در سالت به تدريس ادبيات تطبيقي پرداخت و برخي از آثارش را منتشر كرد. داستان هاي او در مجموعه‌هاي مختلف چاپ شده. رقص پابرهنه بر روي خرده شيشه و از ميان ژاله از مجموعه شعرهاي او هستند. برخي از شعرهاي او به ترجمه احمد شاملو در جنگ‌هاي مختلف از جمله كتاب جمعه منتشر شده است. اين نخستين داستان آليشان است كه به فارسي ترجمه مي‌شود. سال 2005 نويسنده و شاعر در آتش‌سوزي مهيبي كشته شد. نويسنده داستان را به فرهاد شاكرين تقديم كرده. من هم ضمن احترام به او ترجمه‌اش را به واهه آرمن تقديم مي‌كنم.

موقع تراشيدن صورتم كه لب زيرم را بريدم، دم دروازه‌ي شهر سياه بودم، شهري كه از مرمر سياه ساخته بودند، شهر سياه مرمري وسط بيابان برهوت، نزديك‌ترين معدن سنگ مرمر صدها كيلومتر با آن فاصله داشت. شهر غريب. شهر غريب مرمري دور از هر واحه‌اي. شهر سياه كه روحم آن را وطن مي‌نامد.

با خيال راحت از دروازه‌ي شهر رد شدم و خيالم راحت بود كه شهر خودم است، چنان راحت بودم كه انگار شهر را خودم بنا كرده‌ بودم و همه‌ي ساختمان‌هاي آن شهر هنر معماري خودم بود. مرمر و معدن هم خودم بودم. برده‌اي بودم كه مرمر را استخراج كردم و برده‌اي بودم كه آن را كشيدم و از صحرا آوردم. پادشاه شهر سياه بودم و تنها بازديد كننده‌ي آن. شهر غريب من.

در خيابان‌هاي با بوي آشناي سنگين راه مي‌رفتم، بوي موي مادرم، بوي پيراهن پدرم، بوي پرتقال‌هايي كه جمعه شب‌ها و شب‌هاي تابستان كه كه با قصه‌هاي مادر بزرگ پر مي‌شد، مي‌نشستيم و قاچ مي‌كرديم و مي‌خورديم. توي خيابان‌هايي قدم مي‌زدم كه پر از چهره‌هاي آشنا بود و از مراحل مختلف زندگي‌ام مي‌شناختم، همه‌شان سفيد و سياه بودند. هيچ كس انگار عجله نداشت و كسي نمي خواست جايي برود، انگار، اما همه حركت مي‌كردند. هيچ‌كس حرف نمي‌زد. خيابان‌هاي ساكت و معطر شهر پر از جمعيتي بود كه توي دنياي ديگر زنده بودند، توي دنياي ديگر پير مي‌شدند، اما همه به همان صورتي بودند كه من در كودكي، جواني و ميان‌سالي ديده بودم.

شهر مرمر سياه از يك طرف به مسجدي مي‌رسيد كه بر بالاي گنبدش ماه گردي قرار داشت و از طرف ديگر به كليساي جامعي كه آفتاب بر شيب سقفش نشسته بود. سپوري كه از محله‌ي قديم‌‌مان او را مي‌شناختم، ستاره‌هاي فروريخته را مثل برگ خزان جارو مي‌كرد، در همان حال عقربه‌هاي ساعت برج در جهت ساعت و خلاف جهت ساعت مي‌چرخيد و با ضرباهنگ رقاصان قرون وسطايي مي‌جنبيد. اين شهر مرمر سياه بود كه در هر لحظه از عمرم بخشي از آن را ساخته بودم و هنوز هم اگر زنده بودم، مي‌ساختم و زنده بودم، هر چند با بند نافي به رحم خداوندگاري مرده بند بودم.

در ميان جمعيت سياه و سفيد دختركي ديدم با رنگ‌هاي روشن كه خندان جست و خيز مي‌كرد. از ديدن كسي كه در شهر من و در زندگي من آنقدر خوشحال بود، كيف كردم. به سمت او رفتم و پرسيدم كيست. گفت كه كودكي زن من است. پرسيدم:« هميشه اينقدر خوشحال بوده‌اي؟»

گفت:« خوشحال بودم. اما با هر لحظه‌اي‌ كه مي‌گذرد خوشحال‌‌تر مي‌شوم.»

پرسيدم:« خوشحالي‌ات به من هم ربط پيدا مي‌كند؟»

گفت:« بله. ربط دارد. زنت هر روز كنار تو با اندوه مي‌گذراند و از فردا نااميد است، من كه ديروز او هستم در خاطره‌ي او جان مي‌گيرم. شما توي آن دنيا سخت در اشتباهيد كه خيال مي‌كنيد گذشته تغيير نمي‌كند.»

گريه كردم. به آرامي گريه كردم و صورتم را برگرداندم.

در شهر مرمري‌ام سياحت مي‌كردم، شهر سياه غريب با پاهاي خسته و دل شكسته. نزديك مسجد دم آن يكي دروازه، پسركي را ديدم كه گل‌هاي سياه مي‌فروخت پسري با صورت پر چين و چروك و زخمي گل‌هاي سياهي مي‌فروخت كه من خيلي دلم مي‌خواست بخرم. پرسيدم:« چند؟»

جواب داد:« اينها مال توست. خيلي وقت است كه منتظر توست.»

پرسيدم:« تو كي هستي؟»

گفت:« من كودكي تو هستم.»

گفتم:« ولي تو هميشه شاد بودي. تا جايي كه يادم مانده و خوب هم يادم مانده خيلي خوشحال بودي.»

گفت:« اما حالا بهتر مي‌فهميم. مگر نه؟»

گل‌هاي سياه را گرفتم و پاكشان به طرف دروازه‌ي ديگر رفتم.

داد زدم:« من پادشاه اينجا نيستم.»

كشيشي كه مرا غسل تعميد داده و عقدم هم كرده بود، گفت:« نه كه نيستي. ما اينجا ملكه داريم.» به رژه‌ي سربازان ايراني اشاره كرد كه دوران خدمت سربازي با آنها بودم. بر روي شانه‌شان جعبه‌اي طلايي حمل مي‌كردند.

پرسيدم:« كجا مي‌روند؟»

كشيش گفت:« ملكه‌ي شهر مرمر سياه را به معبد ما مي‌آورند كه هر ماه در آوريل قرباني مي‌كنند.»

مراسم رژه تمام شد. ملكه پرده‌ي ابريشمي را كنار كشيد. با لبخندي سرد گفت:« سلام عزيزم.»

زير لبي گفتم:« سلام مادريزرگ.»

رژه ادامه يافت و دعاي آشناي ارمني هم طنين‌انداز شد.

پيش از آنكه از دروازه خارج شوم، برگشتم و نگاهي به پسرك انداختم. درست مثل بچه يتيمي كز كرده بود و مرا تماشا مي‌كرد كه او را ترك مي‌كنم.

پرده‌ي اشك جلو چشمم را گرفت. گفتم :« ببين چه بلايي سرت آوردم؟»

با پشت دست صورتش را پاك كرد. گفت:« ببين آنها چه بلايي سرمان آورده‌اند.»

يك لحظه از دروازه دور شدم و صداي بسته شدن در آمد. تيغ از دستم افتاد. توي آينه نگاه كردم، پيرمردي را ديدم. چانه و گلويش پر از خون بود.

Sunday, August 01, 2010

ارنستو


ارنستو
خوانا ادكاك
اسدالله امرايي
خوانا ادكاك در سال 1982 در مكزيك به دنيا آمده. شاعر و داستان نويس است و به انگليسي مي‌نويسد و به اسپانيايي و اسپانگليسي و مترجم است. سال 2006 بورس ادبيات خلاقه‌ي سِنترو دو اِسكريتورِس دو نوئِبو لِئون را گرفت. در سال 2009 از دانشگاه گلاسكو با درجه‌ي كارشناسي ارشد ادبيات فارغ‌التحصيل شد. آثارش در گلچين‌هاي متعددي گردآوري شده. در مجلات ادبي و جشنواره‌هاي مختلف شركت كرده در فرانكفورت و برلين، هلسينكي، گلاسكو و مونته‌ري آثارش را براي مدعوين خوانده. نوازنده هم هست در مكزيك و اسكاتلند اجراهاي متعددي داشته است.داستان حاضر كه نخستين ترجمه از آثار اين نويسنده‌ي جوان است با اطلاع و اجازه‌ي وي به فارسي منتشر مي‌شود.

يك روز مثل شاهزاده‌اي كوچك به سفري دور و دراز رفتم.
ايگواناي دست‌آموز، ملحفه‌ها، گياهان، تابلوها و يخجال كوچك سبز مغز پسته‌اي خودم را به ارنستو سپردم كه از پدربزرگم رسيده و هنوز بوي انجير گنديده مي‌دهد.
من كه بچه نداشتم، كلي به خودم مي نازيدم كه اين چيزها را زنده نگه دارم. به ارنستو و ايگوانا غذا مي‌دادم و هر دو خيلي كم غذا بودند. به گياهان آب مي‌دادم و هر هفته ملحفه‌ها را مي‌شستم، تابلوهاي روي ديوار را گردگيري مي‌كردم و مي‌گذاشتم برفك يخچال آب شود. خانه‌ي خوبي بود، اما وقتش بود كه بروم. مواظب باش و من برمي‌گردم. همه‌شان را به وداع بوسيدم.
وقتي برگشتم رنگ ارنستو پريده بود، گياهانم خاك گرفته بود، تابلوها و ملحفه‌ها نبود، يخچال از شدت برفك به ترتر افتاده و مخزن آب پر از ماسه بود. پرسيدم چرا، به او اعتماد كرده بودم. گفت كه حوصله‌ي زلم زيمبو نداشت و دلش مي‌خواسته ديوارها لخت باشد و بالش‌ها بي‌روكش. در مورد ايگوانا هم گفت هر روز به جاي غذا توي مخزن شيشه‌اي ماسه مي‌ريخته. اگر خانه را دوست داشتم بايد زودتر به خانه برمي‌گشتم كه دفن نشود.
تا مدتها در سكوت نشستيم، سيگار كشيديم و ايگوانا را تماشا كرديم كه توي ماسه‌ها شنا مي‌كرد و هر از گاهي بالا مي‌آمد تا نفسي بكشد، بعد مثل پري دريايي شيرجه مي‌زد توي ماسه‌ها، دم راه‌راهش در دايره‌هايي كه كوچك و كوچك‌تر مي‌شد فرو مي‌رفت تا اينكه حفره‌ي ماسه‌اي هم مي‌آمد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. مخزن سنگين را به پهلو برگرداندم و محتوياتش بيرون ريخت، ايگوانا پاي كپه‌ي ماسه ولو شد و به زحمت نفس مي‌كشيد. اژدهاي كهن، هيولاي ساكت، سرش حسابي گنده شده بود و بيشتر رنگش را از داده بود. با احتياط فراوان به آن نزديك شدم، اما انگار نترسيد. وقتي خواستم بلندش كنم، توي دست‌هايم شكست. چيزي نبود جز پوسته‌اي توخالي، شكننده و ظريف. بغضم تركيد. ارنستو دست گذاشت روي شانه‌ام، از آن حالات انساني كه براي لحظه‌هاي نااميدي كنار مي‌گذارند. دست دراز كردم به طرف او اما انگشتانم توي دست‌هاي او فرو رفت، تكه‌هاي خردشده‌اش روي پيراهنم شتك زد. ارنستو! عزيزم، مگرمن چند روز تو را تنها گذاشتم كه اينطوري از بين رفتي؟


http://www.fracturedwest.com/current-issue/ernesto


Juana Adcock,Ernesto


Saturday, July 10, 2010

گربه‌هاي زندان



گربه‌هاي سالن ورزش زندان
ليديا ديويس
اسدالله امرايي


ليديا ديويس نويسنده‌ و مترجم نام آشناي امريكايي متولد 1947است. نخستين بار با پرونده‌اي كه در مجله‌ي گلستانه برايش باز كردم، آثارش در زبان فارسي مطرح شد. بعدها در كتاب دوم از مجموعه‌ي پنج‌ جلدي بيست نويسنده شصت داستان با نام «پسري مرده بر آستانه‌ي پنجره‌ات» و مجموعه‌هاي ديگر داستان‌هايي از او گنجاندم. با خودش در تماس هستم و اجازه‌ي ترجمه‌ي آثارش را گرفته‌ام. جويس كرول اوتس، جاناتان فرنزن، ريك مودي و ديو اگرز آثار او را ستوده‌اند. جوايز متعددي برده و نشان شواليه ادب و هنر فرانسه را هم دارد به خاطر ترجمه‌ي آثار پروست. از همسر اولش پل آستر هم فرزندي به نام دانيل دارد. اين عكس را هم پسرش گرفته.

گربه‌هاي توي سالن ورزش زندان مشكل اساسي بودند. همه جا ريده بودند. گربه‌ها سعي مي‌كنند گه‌ خود را توي گوشه‌اي بپوشانند و زماني كه رو مي‌شود، مثل ميمون‌ها خجالت مي‌كشند.
وقتي باران مي‌باريد گربه‌ها به سالن ورزش زندان پناه مي‌آوردند و از آنجا كه اغلب باران مي‌باريد، تالار بو مي‌گرفت و زنداني‌ها غرغر مي‌كردند. بو از فضولات نبود، از خود گربه‌ها بود. بويي تند و آزاردهنده و سرگيجه‌آور.
گربه‌ها را نمي‌توانستند دور كنند. وقتي پيش مي‌كردند از در بيرون نمي‌رفتند و هر كدام به سويي پراكنده مي‌شدند و شكم‌هاي فرو افتاده‌شان را به اين سو آن‌سو مي‌كشاندند. خيلي از آنها بالا مي‌رفتند و از روي تيري به تير ديگر مي‌پريدند و جايي آن بالا دور از دسترس زنداني‌ها استراحت مي‌كردند و زنداني‌هايي كه توي تالار پينگ‌پونگ بازي مي‌كردند حواس‌شان بود كه هر چند آن بالا ساكت است، اما خالي نيست.

گربه‌ها را نمي‌شد بيرون كرد براي اينكه از سوراخ‌هايي وارد و خارج مي‌شدند كه معلوم نبود كجاست. آهسته و پاورچين مي‌آمدند و كمين مي‌كردند. منتظر مي‌ماندند و صبرشان از آدم‌ها بيشتر بود.
آدم نگراني‌هاي زيادي دارد، اما گربه در هر لحظه‌ از زندگي‌اش فقط يك دغدغه دارد. همين حس به او تعادل مي‌دهد و براي همين است كه وقتي مي‌بينيم گربه‌اي ترسيده و يا حال طبيعي ندارد به هم مي‌ريزيم و در عين دلسوزي مي‌خواهيم به آن بخنديم. وقتي با منشا خطر روبه‌رو مي‌شود از لاي دندان‌هاي كليد‌شده نفس تندي بيرون مي‌دهد.
آن سال زنداني‌ها اكثراً كوچك بودند. جرايمي مرتكب شده بودند كه خيلي نمي‌شد جدي بگيريد و خيلي به آنها سخت نمي‌گرفتند. حالا اين مردان كوچك اغلب به سلامتي خودشان اهميت زيادي مي‌دهند، زنداني‌ها كهير مي‌زدند و اگزما مي‌گرفتند. پشت زانو و مچ دست‌شان مي‌خاريد و مي‌سوخت و پوسته پوسته مي‌شد و تمام تن‌شان پوست مي‌داد. نامه‌هاي سرگشاده‌ي تندي به فرماندار ايالت نوشتند، كه از قضا آن سال مرد كوتوله‌اي بود. نوشتند گربه‌ها مايه عذاب و ناراحتي شان شده‌اند و ديوانه‌شان كرده‌اند.
فرماندار دلش به حال زنداني‌ها سوخت و از رييس زندان خواست به مشكل رسيدگي كند.
زندان‌بان سال‌ها بود كه به سالن نيامده بود. وارد شد و گشتي زد و از بوي بد حالش ‌به هم خورد.
ته بن‌بست دالاني، گربه‌نره‌ي درشتي را در سه كنج گير انداخت. رييس زندان چوبي در دست داشت و گربه جز چنگ و دندان و چهره‌اي عصباني چيزي نداشت. زندانبان و گربه مدتي عقب و جلو رفتند، زندانبان با چوب گربه را زد و گربه بخت يارش بود و به سرعت از لاي پاي او دررفت. هيچ كدام كم نياوردند.
حالا رييس زندان گربه‌ها را همه جا مي‌ديد.
بعد از هواخوري شبانه، وقتي زنداني‌ها را توي سلول‌هاي بند انداختند و در را بستند، رييس زندان تفنگي برداشت و برگشت. تمام شب تا صبح زنداني‌ها صداي گلوله‌هايي را كه از سالن مي‌آمد شنيدند. صداي گلوله‌ها خفيف بود و انگار از فاصله‌ دور مي‌آمد، پنداري از آن سوي رود. تيراندازي زندانبان حرف نداشت و كلي گربه كشت. از فاصله‌ي تيرها تا سقف گنبدي باران گربه بود كه تلپ تلپ مي‌افتاد بر سرش، گربه‌ها در راهروها پرت مي‌شدند و باز وقتي از ساختمان مي‌رفت ، سايه‌هايي را مي‌ديد كه دم پنجره‌ي زيرزمين در‌مي‌روند.
حالا تفاوت محسوس بود. ناراحتي پوستي زنداني‌ها برطرف شد. بوي بد البته ماند و توي ساختمان پيچيد، هر چند ديگر مثل سابق گرم و تازه نبود. چندتايي گربه باقي ماندند، اما آنها هم از بوي خون و باروت گيج شدند و با ناپديد شدن ناگهاني جفت‌هاشان و بچه‌هاشان نمي‌دانستد چه كنند و به كجا پناه ببرند. ديگر از زالد و ولد افتادند و دزدانه از كنج ديوار مي‌رفتند و كسي نزديك‌شان بود يا نه فرقي نمي‌كرد، خره مي‌كشيدند و بدون هيچ حركت تحريك‌آميزي به هر موجود متحركي حمله مي‌كردند.
اين گربه‌ها خوب نمي‌خوردند و خودشان را خوب تميز نمي‌كردند و يكي يكي هركدام به شكلي و وقتي مردند و يكي دو هفته‌اي بوي تند متفاوتي در فضا پراكندند و بعد هم اثري از آن بو نماند. بعد از چند ماه، گربه‌اي توي سالن ورزش زندان نماند. ديگر در آن موقع زنداني‌هاي كوچك جاي خود را به زنداني‌هاي بزرگ‌تر دادند و رييس زندان هم جاي خود را به رييس زندان ديگري داد كه جاه‌طلب‌تر بود، تنها كسي كه سرجايش ماند فرماندار بود.
Lydia Davis,"The Cats in the Prison Recreation Hall" from Almost No Memory, Farrar, Straus & Giroux
Photo Credit, Daniel Auster.

Monday, June 28, 2010

تقلب


تقلب
خوسه ادموندو پاس سولدان
اسدالله امرايي
خوسه ادموندو پاس سولدان در بوليوي به دنيا آمده. هفت رمان دارد و سه مجموعه داستان. جايزه‌ي ملي كتاب بوليوي، جايزه‌ي خوان رولفو و جايزه‌ي رومولو گايه‌خوس را برده. آثارش به هشت زبان زنده دنيا ترجمه ششده و زبان فارسي هم نهمين آن است. در دانشگاه كورنل تدريس مي‌كند.يكي از معدود نمايندگان ادبيات ماكوندويي‌ست كه در امريكا زندگي مي‌كند. داستان حاضر با اطلاع نويسنده به فارسي ترجمه شده

وايسر هفت ساله بود كه فهميد از مدرسه بدش مي‌آيد و تصميم گرفت ديگر نرود. اما باز صبح‌ها از خواب بيدار مي‌شد تا به حرف مادرش گوش كند كه بعد از مرگ پدر، وايسر تك فرزند خانواده تنها اميد و دلخوشي‌اش بود، روپوش مدرسه را مي‌پوشيد و راهي مدرسه مي‌شد، سر ظهر هم كه برمي‌گشت با كلي حرارت و هيجان از درس و مدرسه و امتحان حرف مي‌زد. گاهي وقت‌ها براي اينكه كلك خود را ادامه دهد يادداشت‌هاي آفرين و دفترچه‌ي نمره با نمرات عالي را به امضاي مدير مدرسه مي‌آورد. گاهي وقت‌ها همكلاسي‌هاي سابق خود را به خانه دعوت مي‌كرد كه عصرها بيايند تا مثلاً به او كمك كنند و با هم درس بخوانند. مادرش به او اطمينان كامل داشت و در نتيجه اصلاً به مدرسه ي او سر نزد كه ببيند درسش چطور است و شك هم نكرد چرا ديگر جلسات اوليا و مربيان و خيريه برگزار نمي‌شود كه در هر حال شركت نمي‌كرد. طبق برنامه اول هر ماه شهريه را مي‌پرداخت كه پسرش براي رفع نگراني ‌او مي‌برد و تحويل مي‌داد تا مادرش به زحمت نيافتد.

اين ماجرا بي‌وقفه و تغيير ادامه داشت تا آنكه زمان برگزاري جشن فارغ‌التحصيلي او رسيد. در آن روز يك كمر درد شديدي گرفت كه نتوانست از رختخواب بيرون بيايد. مادرش هم كه تا حدودي نگران شده بود، خوشحال شد كه به مراسم نمي‌رود و با هيچ كدام از معلم‌ها و كشيش‌هايي كه جز گردانندگان مدرسه بودند ملاقات نمي‌كند و پدر مادر بچه‌ها را هم نمي‌بيند. روز بعد نتوانست جلو اشك خود را بگيرد كه ديد وايسر ديپلم تقلبي‌اش را به خانه آورد و ثابت كرد كه زحمت و فداكاري مادر را هدر نداده. پسرش به دانشگاه مي‌رفت. وايسر به مادرش گفت كه پزشكي مي‌خواند و شش سال كار سخت و طاقت‌فرسا در پيش دارد.
اما سال‌هاي پيش رو هيچ هم سخت نبود و به لطف تقليد و تقلب خوب پيش مي‌رفت. البته ترتيب دادن قضيه روز فارغ‌التحصيلي اين دفعه خيلي راحت نبود. مجبور شد چهل و سه تا از دوست‌هايش را بياورد و به عنوان همكلاسي از آنها پذيرايي كند و شانزده هنرپيشه را به عنوان اعضاي هيات علمي به بازي بگيرد كه نقش استاد، رييس دانشكده و كشيش را بازي كنند و مركز همايش‌هاي شهر را اجاره كند و دقيقاً همزمان با مراسم اصلي در تالار همايش‌هاي دانشگاه مراسم قلابي را برگزار كند.
مادرش او را بغل گرفت و گريه كرد.
بعدها مطبي هم باز كرد و پزشك عمومي شد و هر روز بعد از ظهر از ساعت سه تا هفت به معاينه‌ي بيماران قلابي اجير شده مي‌پرداخت تا مادرش بو نبرد كه گاه و بي‌گاه سرزده به مطب مي‌آمد. با اين حال تصور نمي‌كرد كار بدي انجام مي‌دهد و وقت تلف مي‌كند. مطبش حال و هواي آبرومندانه‌اي داشت و تابلويي كه آبروي او را مي‌خريد و حرفه‌ي كلاهبردارانه‌ي او را مي پوشاند. پول و پله‌اي حسابي هم از سر اين كلاهبرداري‌ها به جيب مي‌زد.
نه سال بعد يك تشخيص اشتباه در جراحي اعصاب كرد، مادرش به مطب آمد و از درد شديد و تحمل‌ناپذير سر ناليد. معاينه‌اش كرد و تشخيص داد كه سردرد به زودي رفع مي‌شود و خطري ندارد. دو ماه بعد مادرش مرد. پزشكي قانوني در علت مرگ نوشت كه ناشي از وجود يك توده است كه به موقع معالجه نشده. يسر خودش را سرزنش نمي‌كرد. به گذشته كه نگاه مي‌كرد از همان سن هفت سالگي به اين نتيجه رسيد كه تقصير مادرش بوده و لاغير و در اين مرگ كه شايد اتفاق نمي‌افتاد كسي جز او را نبايد سرزنش كرد

‍Counterfeit, Jose Edmundo Paz Soldan.

Friday, May 14, 2010

پيكاسو


پيكاسو


بن لوري(

Picasso

By Ben Loory)
مترجم: اسدالله امرايي

بن لوري در لس‌آنجلس زندگي مي‌كند و نوازنده‌است و فيلم‌نامه نويس. داستان‌هايش در مجلات معتبر داستان‌نويسي منتشر مي‌شود. تازه با او آشنا شده‌ام و نويسنده‌ خيلي خوبي‌است. يك پرونده كت و كلفت هم برايش آماده كرده‌ام كه در شماره‌ي آينده‌ي مجله‌ي گلستانه منتشر مي‌شود. عجالتا اين اولين داستان خيلي كوتاهش را داشته باشيد تا بعد.

پيكاسو يك‌بار به شهر ما آمد و چند وقتي ماند. قضيه مال خيلي وقت پيش بود. فكر كنم آمده بود، مدتي از نقاشي دور باشد براي اينكه در تمام مدتي كه اينجا بود دست به كاري نزد. پيكاسو همه‌اش يك ذره‌بين دست مي‌گرفت و روي زمين دنبال حشره مي‌گشت.
دم صبح او را مي‌ديدي كه توي علف‌زار بالا و پايين مي‌شود و چشم تنگ مي‌كند ويك وري نگاه مي‌كند. هر وقت هم پيدا مي‌كرد و به نظرش خوب مي‌آمد، زانو مي‌زد و امتحانش مي‌كرد و اگر خوب بود برش مي‌داشت و مي‌انداخت توي شيشه. پيكاسو اتاقي بالاي پمپ بنزين اجاره كره بود. همه‌ي حشره‌ها را مي‌گذاشت روي ميز. در اتاقش باز بود و به ندرت سرش را بلند مي‌كرد. فقط زل مي‌زد، زل مي‌زد و زل مي زد به حشره‌ها. به تن ظريف‌شان و به بال‌هاشان. وقتي پيكاسو رفت، حشره‌هايش هم با او رفتند. البته بيشترشان، چندتايي هم ماندند. همه را به دقت امتحان كرديم، مي‌خواستيم بدانيم چرا نرفته‌اند. لابد عيب‌و‌ايرادي دارند كه جا مانده‌اند. اما در نظر ما آنها هم حشراتي بودند مثل باقي حشرات. بايد پيكاسو باشي تا بداني.
حشره‌ها را با همان شيشه‌ها خاك كرديم و رفتيم پي‌كار خودمان. روز از نو روزي از نو.
اما هر از گاهي به كتابخانه مي‌روم و يكي از آن كتاب‌ها را برمي‌دارم و تصاوير نقاشي‌هاي پيكاسو را يكي يكي ورق مي‌زنم. دوست دارم اين بازي را با خودم بكنم.
ببينيد تو نقاشي‌هاي پيكاسو بخصوص آنهايي كه بعد از آمدن به اينجا كشيده، هميشه يك حشره‌ي كوچك هست. پيدا كردنش كمي سخت است، اما هست. درست مثل يك لكه‌ كوچك رنگ. اگر بعد از چند ساعت نگاه كردن پيدا نكرديد، بدانيد كه نقاشي مال زماني‌ست كه هنوز به شهر ما نيامده بود. اما اگر پيدا كرديد و آرام گرفتيد نشستيد، مثل اين است كه پيكاسو اصل را دست گرفته‌ايد.