Sunday, August 01, 2010

ارنستو


ارنستو
خوانا ادكاك
اسدالله امرايي
خوانا ادكاك در سال 1982 در مكزيك به دنيا آمده. شاعر و داستان نويس است و به انگليسي مي‌نويسد و به اسپانيايي و اسپانگليسي و مترجم است. سال 2006 بورس ادبيات خلاقه‌ي سِنترو دو اِسكريتورِس دو نوئِبو لِئون را گرفت. در سال 2009 از دانشگاه گلاسكو با درجه‌ي كارشناسي ارشد ادبيات فارغ‌التحصيل شد. آثارش در گلچين‌هاي متعددي گردآوري شده. در مجلات ادبي و جشنواره‌هاي مختلف شركت كرده در فرانكفورت و برلين، هلسينكي، گلاسكو و مونته‌ري آثارش را براي مدعوين خوانده. نوازنده هم هست در مكزيك و اسكاتلند اجراهاي متعددي داشته است.داستان حاضر كه نخستين ترجمه از آثار اين نويسنده‌ي جوان است با اطلاع و اجازه‌ي وي به فارسي منتشر مي‌شود.

يك روز مثل شاهزاده‌اي كوچك به سفري دور و دراز رفتم.
ايگواناي دست‌آموز، ملحفه‌ها، گياهان، تابلوها و يخجال كوچك سبز مغز پسته‌اي خودم را به ارنستو سپردم كه از پدربزرگم رسيده و هنوز بوي انجير گنديده مي‌دهد.
من كه بچه نداشتم، كلي به خودم مي نازيدم كه اين چيزها را زنده نگه دارم. به ارنستو و ايگوانا غذا مي‌دادم و هر دو خيلي كم غذا بودند. به گياهان آب مي‌دادم و هر هفته ملحفه‌ها را مي‌شستم، تابلوهاي روي ديوار را گردگيري مي‌كردم و مي‌گذاشتم برفك يخچال آب شود. خانه‌ي خوبي بود، اما وقتش بود كه بروم. مواظب باش و من برمي‌گردم. همه‌شان را به وداع بوسيدم.
وقتي برگشتم رنگ ارنستو پريده بود، گياهانم خاك گرفته بود، تابلوها و ملحفه‌ها نبود، يخچال از شدت برفك به ترتر افتاده و مخزن آب پر از ماسه بود. پرسيدم چرا، به او اعتماد كرده بودم. گفت كه حوصله‌ي زلم زيمبو نداشت و دلش مي‌خواسته ديوارها لخت باشد و بالش‌ها بي‌روكش. در مورد ايگوانا هم گفت هر روز به جاي غذا توي مخزن شيشه‌اي ماسه مي‌ريخته. اگر خانه را دوست داشتم بايد زودتر به خانه برمي‌گشتم كه دفن نشود.
تا مدتها در سكوت نشستيم، سيگار كشيديم و ايگوانا را تماشا كرديم كه توي ماسه‌ها شنا مي‌كرد و هر از گاهي بالا مي‌آمد تا نفسي بكشد، بعد مثل پري دريايي شيرجه مي‌زد توي ماسه‌ها، دم راه‌راهش در دايره‌هايي كه كوچك و كوچك‌تر مي‌شد فرو مي‌رفت تا اينكه حفره‌ي ماسه‌اي هم مي‌آمد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. مخزن سنگين را به پهلو برگرداندم و محتوياتش بيرون ريخت، ايگوانا پاي كپه‌ي ماسه ولو شد و به زحمت نفس مي‌كشيد. اژدهاي كهن، هيولاي ساكت، سرش حسابي گنده شده بود و بيشتر رنگش را از داده بود. با احتياط فراوان به آن نزديك شدم، اما انگار نترسيد. وقتي خواستم بلندش كنم، توي دست‌هايم شكست. چيزي نبود جز پوسته‌اي توخالي، شكننده و ظريف. بغضم تركيد. ارنستو دست گذاشت روي شانه‌ام، از آن حالات انساني كه براي لحظه‌هاي نااميدي كنار مي‌گذارند. دست دراز كردم به طرف او اما انگشتانم توي دست‌هاي او فرو رفت، تكه‌هاي خردشده‌اش روي پيراهنم شتك زد. ارنستو! عزيزم، مگرمن چند روز تو را تنها گذاشتم كه اينطوري از بين رفتي؟


http://www.fracturedwest.com/current-issue/ernesto


Juana Adcock,Ernesto